مشخصات شعر

شمع چشم تو رو به خاموشی است

چشمهایت اگر چه طوفانی

قلبت اما صبور و آرام است

شوق پرواز در دلت جاری است

شب اندوه رو به اتمام است

 

روح تو آنقدر سبکبار است

که اسیر قفس نخواهد شد

لحظه‌ای با مظاهر دنیا

 همدم و همنفس نخواهد شد

 

کور خوانده کسی که می‌خواهد

بسته بیند شکوه بالت را

چشم اگر واکنند می‌بینند

جبروت تو را، جلالت را

 

چه غم از این که گوشۀ زندان

شب و روزش کبود و ظلمانیست

در کنار فروغ چشمانت

جلوۀ آفتاب پیدا نیست

 

همدمی غیر اشک و شیون نیست

در سحرگاه خیس تنهاییت

می‌شود در غروب عاطفه‌ها

تازیانه انیس تنهاییت

 

راوی اوج غربت و درد است

آه و أمّن یجیب تو هر روز

گریه در گریه: «رَبِّ خَلِّصنِی»

ندبه‌های غریب تو هر روز

 

از تمام صحیفۀ عمرت

آه چند آیه‌ای به جا مانده

شمع چشم تو رو به خاموشی است

از تنت سایه‌ای به جا مانده

 

لاله لاله دخیل می‌بندند

به ضریح تنت جراحت‌ها

شرمگین، بیقرار، بارانی

آسمان هم از این جسارت‌ها

 

چه به روز دل تو می‌آورد

کینۀ قاتل یهودی که

بر تن خستۀ تو گل می‌کرد

آنقدر سرخی و کبودی که ...

 

میله‌های کبود این زندان

شب آخر، شده عصای تو

زخم زنجیرها شده کاری

رفته از دست، ساق پای تو

 

پیکرت روی تکه ای تخته!

غربت تو چقدر دلگیر است

راوی روضه‌های بی کسی‌ات

ناله‌های کبود زنجیر است

 

شیعیان تو آمدند آن روز

پیکرت روی دست‌ها گم شد

آه اما غروب عاشورا

بدنی زیر دست و پا گم شد

 

نیزه‌ها محو پیکر خورشید

محشری بود کربلا آن روز

بوسۀ نعل تازه گم می شد

بین انبوه زخم‌ها آن روز

 

عشق بر روی نیزه معنا شد

در حوالی قتلگاهی که

پیکر آفتاب جا ماند و

کاروان رفت سمت راهی که ...

شمع چشم تو رو به خاموشی است

چشمهایت اگر چه طوفانی

قلبت اما صبور و آرام است

شوق پرواز در دلت جاری است

شب اندوه رو به اتمام است

 

روح تو آنقدر سبکبار است

که اسیر قفس نخواهد شد

لحظه‌ای با مظاهر دنیا

 همدم و همنفس نخواهد شد

 

کور خوانده کسی که می‌خواهد

بسته بیند شکوه بالت را

چشم اگر واکنند می‌بینند

جبروت تو را، جلالت را

 

چه غم از این که گوشۀ زندان

شب و روزش کبود و ظلمانیست

در کنار فروغ چشمانت

جلوۀ آفتاب پیدا نیست

 

همدمی غیر اشک و شیون نیست

در سحرگاه خیس تنهاییت

می‌شود در غروب عاطفه‌ها

تازیانه انیس تنهاییت

 

راوی اوج غربت و درد است

آه و أمّن یجیب تو هر روز

گریه در گریه: «رَبِّ خَلِّصنِی»

ندبه‌های غریب تو هر روز

 

از تمام صحیفۀ عمرت

آه چند آیه‌ای به جا مانده

شمع چشم تو رو به خاموشی است

از تنت سایه‌ای به جا مانده

 

لاله لاله دخیل می‌بندند

به ضریح تنت جراحت‌ها

شرمگین، بیقرار، بارانی

آسمان هم از این جسارت‌ها

 

چه به روز دل تو می‌آورد

کینۀ قاتل یهودی که

بر تن خستۀ تو گل می‌کرد

آنقدر سرخی و کبودی که ...

 

میله‌های کبود این زندان

شب آخر، شده عصای تو

زخم زنجیرها شده کاری

رفته از دست، ساق پای تو

 

پیکرت روی تکه ای تخته!

غربت تو چقدر دلگیر است

راوی روضه‌های بی کسی‌ات

ناله‌های کبود زنجیر است

 

شیعیان تو آمدند آن روز

پیکرت روی دست‌ها گم شد

آه اما غروب عاشورا

بدنی زیر دست و پا گم شد

 

نیزه‌ها محو پیکر خورشید

محشری بود کربلا آن روز

بوسۀ نعل تازه گم می شد

بین انبوه زخم‌ها آن روز

 

عشق بر روی نیزه معنا شد

در حوالی قتلگاهی که

پیکر آفتاب جا ماند و

کاروان رفت سمت راهی که ...

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×