مشخصات شعر

زیارت نامه

سلام بر نفس تو به گاه جان دادن

سلام بر حرکاتت به وقت افتادن

 

سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت

سلام، رود خروشان نور، چشمانت

 

سلام سبز درخشان، سپید روینده

سلام چشمۀ خونت همیشه پوینده

 

سلام نام غریبت همیشه خون آور

سلام خون خداوند، روح پیغمبر

 

فرود آمده بودی که عشق برخیزد

چکید خون نجیبت که شور انگیزد

 

تپید جسم تو در خون که رود باقی ماند

برید دشنه گلویت، سرود باقی ماند

 

شکفت خندۀ نازت بلا که می‌آمد

گرفت اوج نمازت بلا که می‌آمد

 

خزید دشنۀ دشمن که گم کند نامت

رسول نشر تو گردید، دشنه شد رامت

 

به شوق درک تو شمشیر دست و پا می‌زد

به بانگ العطش آتش به خیمه‌ها می‌زد

 

شب غلیظ زمین را شکست چشمانت

خمیده کرد فلک را ستاره بارانت

 

***

 

خدای من، چه شکوهی چه اقتداری داشت

چه وسعتی چه حضوری چه برگ و باری داشت

 

تناوری که نگنجید در جهان برجست

سپندوار به چشمان آسمان بنشست

 

رسیده بود و خدا چید سیب گلگونش

رسیده بود و زمین بود تشنۀ خونش

 

***

 

فرات تشنه گذشت و خجل به دریا زد

ندید هر که تو را دید، دل به دریا زد

 

فرات تشنه گذشت و شهید جاری بود

چقدر زخم عطش بر فرات کاری بود

 

هنوز هق هق گریه است در گلوی فرات

که در حضور خدا رفت آبروی فرات

 

تپید جسم تو در خون که رود باقی ماند

برید دشنه گلویت، سرود باقی ماند

 

گلوی ناز تو را ... آه من چه می‌گویم

فراتر از کلماتی سخن چه می‌گویم

 

نخواه تشنه بمیرم، نمی نگاهم کن

بگو که راه کدام است، سر به راهم کن

زیارت نامه

سلام بر نفس تو به گاه جان دادن

سلام بر حرکاتت به وقت افتادن

 

سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت

سلام، رود خروشان نور، چشمانت

 

سلام سبز درخشان، سپید روینده

سلام چشمۀ خونت همیشه پوینده

 

سلام نام غریبت همیشه خون آور

سلام خون خداوند، روح پیغمبر

 

فرود آمده بودی که عشق برخیزد

چکید خون نجیبت که شور انگیزد

 

تپید جسم تو در خون که رود باقی ماند

برید دشنه گلویت، سرود باقی ماند

 

شکفت خندۀ نازت بلا که می‌آمد

گرفت اوج نمازت بلا که می‌آمد

 

خزید دشنۀ دشمن که گم کند نامت

رسول نشر تو گردید، دشنه شد رامت

 

به شوق درک تو شمشیر دست و پا می‌زد

به بانگ العطش آتش به خیمه‌ها می‌زد

 

شب غلیظ زمین را شکست چشمانت

خمیده کرد فلک را ستاره بارانت

 

***

 

خدای من، چه شکوهی چه اقتداری داشت

چه وسعتی چه حضوری چه برگ و باری داشت

 

تناوری که نگنجید در جهان برجست

سپندوار به چشمان آسمان بنشست

 

رسیده بود و خدا چید سیب گلگونش

رسیده بود و زمین بود تشنۀ خونش

 

***

 

فرات تشنه گذشت و خجل به دریا زد

ندید هر که تو را دید، دل به دریا زد

 

فرات تشنه گذشت و شهید جاری بود

چقدر زخم عطش بر فرات کاری بود

 

هنوز هق هق گریه است در گلوی فرات

که در حضور خدا رفت آبروی فرات

 

تپید جسم تو در خون که رود باقی ماند

برید دشنه گلویت، سرود باقی ماند

 

گلوی ناز تو را ... آه من چه می‌گویم

فراتر از کلماتی سخن چه می‌گویم

 

نخواه تشنه بمیرم، نمی نگاهم کن

بگو که راه کدام است، سر به راهم کن

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×