دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
نفس نمانده...

نفس نمانده که از تو بپرسم از سر و رویت

لبی نمانده برایت بپرسی از سر و رویم

 

بیا بگو که چرا خون نشسته بر سر مویت

بگو که با تو بگویم ز ‌آتش سر مویم

صحبت از شیر شد و رفت دلم کرب وبلا

نخلى از اشک تو سیراب نگردید دگر

از همان لحظه که بر فرقِ تو شمشیر آمد

 

حوریان هم به عزاى تو سیه پوشیدند

تا به گوش فلکت، نعرۀ تکبیر آمد

 

کربلا قصه نیست

مادرم! ته کشید پیمانه! عمر آمد به سر، چه خواهی کرد  

به چه کارت می‌آید این پستو؟ که در آنجا تو شش پسر داری

گاه سر، بار سخت سنگینی است، گاه تن، عاجز است از حملش  

نیز یعنی که گاه می‌یابد، باری از دوش خویش برداری

چراغ

 

عجب چراغ شگفت آوری است نور حسین!

 که هر چه باد وزد، می‌شود فروزان‌تر

 

براى زینب کبرى از آن همه غم و درد

 ز داغ مرگ رقیّه نبود سوزانتر

 

ظلم دوباره

 

گفت راوی که در سپاه یزید

دل بدتر ز خاره هم دیدم

 

غارت مال دیده بودم من

غارت گوشواره هم دیدم

در قتلگاه

می‌سوزد از شراره‌ی عشق خدا و باز

آتش به جان اهل هوس می‌زند حسین

 

آبش اگر دهند که هرگز نمی‌دهند

با کام خشک و سوخته پس می‌زند حسین

 

زیارت کربلا

دیدم به طواف مرقد دوست

آلوده‌تری ز من نباشد

 

بالای سرش نماز خواندم

آن جا که سری به تن نباشد

 

گنبد حسینی

زیر این گنبد طلا در خون

پیکری پاره‌پاره خوابیده است

 

آسمانی است این زمین که در آن

مهر و ماه و ستاره خوابیده است

 

مدح خامس آل عبا، حضرت سیّد‌الشّهدا (ع)

مایه‌ی عالم ایجاد، حسین بن علی

آن‌که بی ‌اذنش، یک برگ نروید ز شجر

 

آن‌که موران سرایش، بتوان باز کشند

نطفه را از رحم مادر، در پشت پدر

 

کودک لب تشنه

بگْرفت شه آن کودک لب‌تشنه و از اشک

بر برگِ گلِ روى پسر، ریخت گلابى

 

گفت: اى بچۀ بطّ ولایت! به شنا آى

در بحر شهامت که فرات است، سرابى

 

حضرت قاسم بن الحسن

 

پدر، چو ابر بهارى است، بر نهال پسر

که تا وى است، بدو دست‏بُرد دى نرسد

 

بسى نهال که بى‏‌باغبان بریزد برگ

از آن ‌که آب به وقت عطش، به وى نرسد

هلالیّه

مرا هلال محرّم بسان ابروى دوست

اشارتى به سوى کربلاى شاه کند

 

خوش! آن دلالت خیرى که جان خسته‌دلى

کشد ز خانۀ تن تا که رو به راه کند

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×