دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خبر

خبر رسید که بر بام دوم دو هوا

به کوچه کوچۀ کوفه نفاق شد پیدا

 

خبر رسید که مسلم غریب و تنها شد

شکست کوفه دوباره وفا و پیمان‌ها

 

دلواپس

دیشب به یاد روی تو هر لحظه سوختم

بر چشم‌های خیره سران دیده دوختم

هر کس به قیمت دو سه نان دین خود فروخت

من در ازای عشق تو، جان را فروختم

سنگواره

سردار سرشکستۀ دارالعماره‌ام

آید اذان مغرب غم از مناره‌ام

 

گفتم بیا حسین، زبانم بریده باد

با این گناه لایق نار و شراره‌ام

طبل شروع غائله

این خلق نابکار به ما پشت پا زدند

در ابتدای راه، حقیرانه جا زدند

 

ما را به چند کیسۀ درهم فروختند

مولا میا به کوفه، که قید تو را زدند

 

آبروی عشق

خسته و تنها میان آتش و شمشیر و بند

کوچه‌های کوفه بار غربتم را می‌کشند

 

هر چه می‌گردد دلم راهی به سوی عشق نیست

راه‌های اصلی کوفه به سمت غربتند

مسلم ابن ...

بی سر شده‌ای و از جهان سر هستی

یک گام از عاشقان جلوتر هستی

گفتند که مسلمِ عقیلی اما

ولله که مسلم ابنِ حیدر هستی ...

لبِِ امام

از بام فتاده بام را می‌فهمد

در دام فتاده دام را می‌فهمد

 

لب تشنگی‌ات وقتِ شهادت یعنی

این مرد، لبِ امام را می‌فهمد

افتاده‌ترین مرد

لب تشنه‌تر از جام فتادی سردار؛

در آتشِ این دام فتادی سردار!

افتاده‌تر از تو مرد در عالم نیست

این‌گونه که از بام فتادی سردار!

نذر حضرت مسلم بن عقیل
هُِرم آه

اوج می‌گیرد خیالم تا افق‌های پگاهش

تا شکوه بی کرانش، تا بلندای نگاهش

 

با شفق مأنوس گشته، چشم‌های راز دارش

شعله‌ها سر می‌کشد از سوز اشک و هُرم آهش

 

عنکبوتان تارهایی از سیاهی می‌تنیدند

چنگ می‌زد او در آن شب بر سپیدای پگاهش

 

سر-دار

پیغام به‌دست از سفر آمده بود

بی واهمه در دلِ خطر آمده بود

 

از بام که سرنگون شدی پرسیدند:

سردار چرا بدونِ سر آمده بود؟

دروغ

این شهر که سنگ می‌زنند از بامش

مجموع شدند در پیِ اعدامش

 

این قوم دروغ را چه خوش می‌گویند؟

گفتند که کافر است و ... «مسلم» نامش

مرد کوفه

یک شهر پر از نفاق و نامردی و قهر!

اُفٍ لک یا کوفه! اُفٍ لک دهر

 

در را نگشود هیچکس بر مهمان

یک مَرد نبود غیرِ «طوعه» در شهر

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×