دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
احوال رباب

در حدیث آمد که چون «طاهر» بمُرد

مصطفی در مکّه با خاکش سپرد

 

پاره‌ی دل را نهان کردی به گِل

وز رخ زیبای او برکند، دل

 

یا اهل یثرب!

کاروان آمد همی با ره‌روان

تا که شد نزدیک یثرب، کاروان

 

سیّد سجاد بر جانش درود!

اندر آن‌جا آمد از محمل، فرود

 

عبور از قبور

 

کاروان سوخته اندر فراق

چون رسیدی بر سر راه عراق

 

گفت «نعمان» با امام مبتلا:

این دو راه یثرب است و کربلا

 

آرزوی دیدار

گفت راوی: بود از شه، دختری

خُرد‌سالی، نازدانه‌گوهری

 

گاه‌گاه از عمّه‌اش کردی سؤال

ای تو غم‌خوار من بشْکسته‌بال!

 

بار عام

مجلسی کآراست در دنیا یزید

چشم گیتی آن‌‌چنان مجلس ندید

 

مردمان را داد در وی، بار عام

ازدحامی شد در آن از اهل شام

 

تماشای افق

در سر من، باز شور دیگر است

شام را امروز، صبح محشر است

 

آینه‌یْ اسلام را بشْکسته‌اند

شهر را از ذوق، آذین بسته‌اند

 

 

ملاقات منهال

در حدیث آمد ز «منهال»، ای عزیز!

این روایت بشْنو و اشکی بریز

 

گفت: آن هنگام کاندر شهر شام

اهل بیت مصطفی را شد مقام

 

مسجد جامع دمشق

روز آدینه یزید زشت‌نام

رفت سوی مسجد مشهور شام

 

داد فرمان، منبری بگْذاشتند

خود خطیبی را بر آن واداشتند

 

چراغ دیر

شد بلند آواز کوس «اَلرّحیل»

سوی نمرودی برند آل خلیل

 

بر شترها برنشانیدند باز

خود زنان و کودکان را بی‌جهاز

 

 

لطف هو

دید چون حرّ ریاح نام‌دار

منتهی شد کار شه با کارزار

 

رفت در اندیشه و فکرت فرو

وندر آن فکرت، ربودش لطف هو

 

 

شیشۀ حلم

لشکری هم‌راه حرّ بن یزید

بهر استقبال شه از ره رسید

 

دید شه از قوم، احساس عطش

از عطش مشرف همه بر حال غش

 

شتاب اجل

بود از مسلم، دو طفل خوش‌کلام

آن محمّد، وین یک ابراهیم نام

 

روی ایشان، هم‌چو ماه و مشتری

خالشان بر رخ نشان مهتری

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×