دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بپاشان خون بر این فیروزۀ مات!

بپاشان خون این گُل را به عالَم!

که از نو زنده گردد نسلِ آدم

 

بپاشان خون بر این فیروزۀ مات!

بخوان در چشم‌ها؛ هیهات ... هیهات!

 

بهاران است

از آب تیر شد سیراب؛ اصغر

به لالایی خون در خواب؛ اصغر

 

به دست خود به خاکش می‌سپارم

بهاران است، باید گل بکارم!

 

گل سرخ

من در سراسر تاریخ

نوباوه‌ای ندیده‌ام

سرچشمۀ راز

ببین؛ لبخندِ پاره ـ پاره گُل!

بِنه رخسار بر رخساره گل!‍

 

به زمزم دیده و دل را بشویید!

گُلِ پیغمبرست این گل، ببویید!

عطش نوشید

عطش نوشید، لب تشنه‌ترین شد

تنَش مجموعۀ زخم زمین شد

 

در این سو، چشم‌ها در راهِ او ماند

در آن سو، جذبۀ پیغمبرش خواند

شهادت! باز کن بال و پرم را

پس از غلتیدنم در خون و در خاک

به دستانت رُخم را می‌کنی پاک

 

شهادت! باز کن بال و پرم را

شهادت! ناز کن چشم ترم را

 

گل در آیینه

تو لب تشنه‌ترینی، نازنینم!

بیا تا از نگاهت گُل بچینم

 

در اوجِ خلسه‌ای نزدیکِ نزدیک

کمی آن‌سوتر از این‌سوی تاریک

ماهِ ماهان

تو بی‌پایانی، ای آغازِ آغاز!

به دست تو هزاران راه شد باز

 

در آن هنگامه گم شد دست‌هایت

به جای دست آمد بالِ پرواز

چشمانی از باران

شقایق‌گونه شد خورشید با ماه!

بخوان حمدی لبالب  قُل هُو الله

 

بخوان؛ ساقی! به دستان کریمت!

به بسم الله رحمانِ رحیمت!

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×