دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
راوی محرم

نکند باد بیاید، سر نی خم بشود!  

و از‌این باغچه، یک شاخۀ گل کم بشود

نکند ابر بخواهد، همۀ بغضش را  

در غزلخوانی یک گریۀ نم نم بشود

مهرت افتاد به قلبم

دست در دست تو دادیم و جهان شکل گرفت

حرکت کرد زمین بعد زمان شکل گرفت

 

مژه‌ات تیر کجی بود و برای پرتاب

چونکه ابروی تو خم گشت کمان شکل گرفت

«جعده» و «رباب»

حسن شدی که غریبی همیشه ناب بماند

رد دو دست اباالفضل روی آب بماند

 

حسن شدی که سؤال غریب کیست در عالم

میان کوچه و گودال بی‌جواب بماند

 

حسین نیز غریب است اگر شبیه برادر

ولی بناست بقیع حسن خراب بماند

 

روضۀ مکشوف

نه بوی مشک نه چون بوی نافه‌ی ختن است

نه بوی یاسمن است این نه بوی یاس من است

 

نه بوی چادر خاکی نه عطر آن گودال

بقیع روضه‌ی مکشوف کوچه و زدن است

 

پیراهن

از خدا اول برایت اذن پوشیدن گرفتم

بعد هر شب بین انگشتم نخ و سوزن گرفتم

 

سوزن مژگان می‌آمد با نخ اشکم برایت

از کنار بوریایی کهنه پیراهن گرفتم

حالا شده جای زمین و آسمان برعکس

ماهی گرفته مشک را بین دهان برعکس

حالا شده جای زمین و آسمان برعکس

 

از بس که زیبایی، سزاوار است ابرویت

سوی دو چشم خویش بردارد کمان برعکس

 

کشتی بی‌بدیل نجات آفریده شد

اقرأ بأسم پس جملات آفریده شد

میزان به سجده رفت صراط آفریده شد

 

جبرئیل چید با نظر وحی رج به رج

انسانی از تمام جهات آفریده شد

 

خلق و مرام و عاطفه را چید روی هم

مجموعۀ تمام صفات آفریده شد

در نقشه‌ها فرات به کوثر نمی‌رسد

فطرس رسیده جا به کبوتر نمی‌رسد

حتی فرشته پیش تو با پر نمی‌رسد

 

پس با وجود این همه شعبان که رفته است

دیگر گناهکار به محشر نمی‌رسد

کریم دیگر

هر که می‌خواهد که در سرها سری پیدا کند

پیش تو باید مدال نوکری پیدا کند

 

یک حسن هم بود در این خانواده که خدا

خواست تا ملکش کریم دیگری پیدا کند

 

روح تو در عرش بود و در خور تو جبرئیل

گشت در کل زمین تا مادری پیدا کند

 

کمان آرشی

در هم است ابروش یا تیغ دو دم برداشته

بسکه چشمش وا شده ابروش خم برداشته

 

از عرب چشمان نافذ را به تذهیب مژه

این کمان آرشی را از عجم برداشته

خورشید با قمر

رفت خورشید با قمر برگشت

خنده روی لب پدر برگشت

 

شهر را جور دیگری می‌دید

هر که آن روز از سفر برگشت

بستند...

به روی چشم اباالفضل خواب را بستند

سه روز پیش که بر خیمه آب را بستند

 

دو تا علی که گرفتند کوفیان از ما

خیال کرد که زینب حساب را بستند

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×