دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
این قصه آب می‌خورد از چشم شور ماه

چـشــمـان خیـس علـقمـه، امـواج رود بـود آن روز رود، شـاهـد کشـف و شـهـود بـود

آن روز سـرخ، علـقـمه محـراب کـوفه شـد در دسـت ابـن ملـجـم مـیـدان، عـمــود بـود

 

جدا ز روضه و ماتم نمی‌شوم هرگز

اگر چه مثل محّرم نمی‌شوم هرگز جدا ز روضه و ماتم نمی‌شوم هرگز

مرا ببخش، مرا چون که خوب می‌دانم که توبه کردم و آدم نمی‌شوم هرگز  

انگار همین دیروز بود

خانۀ پیرزن ته کوچه

پشت یک تیر برق چوبی بود

پشت فریادهای گل کوچک

واقعاً روزهای خوبی بود

شعر جدید برقعی دربارۀ جناب عابس، یار سیدالشهدا (ع)

هر که می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد

مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد

 

من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است

دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد

 

روبه روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست

در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد

 

 

غروب فرشچیان

با اشک‌هاش دفتر خود را نمور کرد ذهنش ز روضه‌های مجسم عبور کرد

در خود تمام مرثیه‌ها را مرور کرد شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد

چادرت را بتکان! قصد تیمّم داریم

و به همراه همان ابر که باران آورد مهربانیّ ِ خدا در زد و مهمان آورد باد، یک نامۀ بی‌واژه به کنعان آورد بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد

اگر اشاره کنی کائنات می‌لرزد

همین که دست قلم در دوات می‌لرزد

به یاد مهر تو چشم فرات می‌لرزد

 

نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت

اگر اشاره کنی کائنات می‌لرزد

 

«هزار نکتۀ باریک تر ز مو اینجاست»

بدون عشق تو بی شک صراط می‌لرزد

دلتنگ کربلا

هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد

نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد

 

خوشا به حال خیالی که در حرم مانده

و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد

 

شعر جدید سید حمیدرضا برقعی: به نام نامی سر

نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر

بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر

 

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد

که بندۀ‌ تو نخواهد گذاشت هرجا سر

 

قسم به معنی «لا یمکن الفرار از عشق»

که پر شده است جهان از حسین سرتاسر

شام غریبان؛ انگشتر تنگ

دلی در خون نشسته دوست داری؟

بگو قلبی شکسته دوست داری؟

 

تو را ای عشق! بی سر دوست دارم

مرا با دست بسته دوست داری؟

خون عقاب در جگر شیرشان پر است

قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش

یک دم سپر شوند برای برادرش

 

خون عقاب در جگر شیرشان پر است

از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش

 

این دو ز کودکی فقط آیینه دیده‌اند

آیینه‌ای که آه نسازد مکدرش

آتشم زدند...

این اشک‌ها به پای شما آتشم زدند

شکر خدا برای شما آتشم زدند

 

من جبرییل سوخته بالم، نگاه کن!

معراج چشم‌های شما آتشم زدند

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×