دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شکر و شکایت

 

صبر جمیل زینب، صبری است بی‌نهایت

«گر نکته‌دان عشقی، بشْنو تو این حکایت»[i]

 

رأس پدر رقیّه، بر کف گرفت و گفتا:

«با یار دل‌نوازم، شُکری است با شکایت»

مقام قرب

 

ز شام رفتنِ زینب، مگو دلم چون است؟

«ز گریه مردم چشمم، نشسته در خون است»[i]

 

من از حدیث یزید و سر حسین و عصا

«ز جام غم، می لعلی که می‌خورم، خون است»

رسوایی یزید

 

بگفت زینب غم‌دیده، با دلی غمناک:

«گرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک»[i]

 

به دوستیّ تو سوگند! صبر پیشه کنم

«هزار دشمنم ار می‌کنند، قصد هلاک»

فراق یار

سکینه دامن شه را گرفت و گریان گفت:

«فراق یار نه آن می‌کند که بتْوان گفت»[i]

 

پدر! به جان تو! درد فراق آسان نیست

«شنیدم این سخنِ خوش که پیر کنعان گفت»

 

ماه هاشمی

ای ماه هاشمی‌نسب! ای سرو سرفراز!

«عشّاق را به ناز تو، هر لحظه صد نیاز»[i]

 

گُل‌های تشنه بر سر راه تو منتظر

«ای سرو ناز حسن! که خوش می‌روی به ناز»

 

گمان و یقین

 

این جوان‌مرد که مستانه چنین می‌گذرد

«آفتابی است که از چرخ برین می‌گذرد»

 

لشگر خصم ـ سرانگشت به دندان ـ گفتند:

«کیست آن ماه منوّر؟ که چنین می‌گذرد»

 

نوای عشق

به سقّایی رود عبّاس و شور افکنده در دل‌ها

«اَلا یا اَیّها السّاقی! اَدِر کاْساً وَ ناوِلها»[i]

 

سر و دست و تن و جان داد و مقصودش نشد حاصل

«که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها»

 

رحمت محض

 

این نوخطان که در یَم خون، آرمیده‌اند

«آرام جان و مونس دل، نور دیده‌اند»[i]

 

خون است و خاک و نعل ستوران و آفتاب

«پیراهنی که بر تن ایشان بریده‌اند»

 

وصال حبیب

 

گفت که این تیره خاک، وادی کرب و بلاست

«هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست»[i]

 

صحبت سربازی و قصّۀ جان دادن است

«سلسلۀ موی دوست، حلقۀ دام بلاست»

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×