به گزارش کرب و بلا، در میان بحرطویل‌های عاشورایی، قطعه‌ای از غلامرضا سازگار متخلص به میثم؛ شاعر و مداح معروف به چشم می خورد که دربردارنده شرح حال مصایب و هتک حرمت‌هایی است که به کاروان اسرای دشت کربلا در بدو ورودشان به شام از سوی مردم ناآگاه آن روا داشته می‌شود.

 

این شاعر آئینی بحر طویل خود را با وصف مردم شام درمهیا شدن برای شادمانی از این اتفاق، اینگونه آغاز می‌کند:

شهر شام و ملاء عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لب بام و به رخ ننگ و به کف سنگ و به تن جامه گلرنگ گرفتند، ره آل‌علی تنگ، تو گویی همه دارند سرجنگ، هم‌آواز و هم‌آهنگ، شده دشمن دادار، پر از کینه پیغمبر مختار و علی؛ حیدرکرار، به آزار دل عترت اطهار، همه عید گرفتند به قتل پسر فاطمه آن سیّد ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی که ببینند سرنیزه سر پاک امام شهدا را.

 

 و در ادامه وضعیت آرایشی کاروان اسرا را اینگونه شرح می دهد:

در دروازه ساعات خبر بود، خبر بود که بر نیزه یکی مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روی همه از ضربت سنگ و دم شمشیر اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشک بصر بود، سر یوسف زهرا، سر عباس دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنی‌هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطراف امام شهدا بود به لب داشت همی ذکر خدا را.

در اطراف، سر خون خدا، خیل رسل یکسره در ولوله بودند، زن و مرد همه گرم کف و هلهله بودند نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مرد همه آینه حسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهره او مشعل انوار جلی بود، علی ابن حسین ابن علی بود به گردن عوض شاخه گل حلقه غل داشت بپا داشت، یکی چکمه گلگون نه، مگو چکمه گلگون و بگو پرده‌ای از خون ز جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که می‌دید در آن سر، گل رخسار رسول دو سرا را.

 

سازگار مواجهه کاروان اسرا با مردمی که برای تماشای مصایب اهل بیت آمده بودند را اینگونه توصیف می‌کند که البته عده ای نیز در میان آنها به حقانیت این خاندان باور داشته اما از بیم دستگاه اموی قادر نبودند زبان به اعتراض بگشایند:

در آن هجمه جمعیّت و آن مرحله، گردید روان سهل، به سویش به ادب داد سلامش که در آن سلسله می‌دید بلندای مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود ای گهرِ دُرج ولایت، مه افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمره انصار رسولم که پر از دوستی عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان، فاطمه، را شاد کنم بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، که ای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافر غدّار، که بر نیزه او هست سر یوسف زهرا شود از دُور و بر دخت علی دور، که این قوم ستمکار، تماشا نکنند عمّۀ ما را.

کوچه‌ها بود پُر از هجمه جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفّت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامۀ نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانه پیغمبر اسلام رسیدند، به یک کوچه که این کوچه‌ همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر آل علی و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد، منادی که ایا قوم یهود! آمده هنگامه شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگ ستم دست شما، هر چه توانید، بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرق سر زینب، همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه داد خود از حیدر و فرمان ز یزید آمده مأمور به آزار بنی فاطمه کرده است شما را.

 

این شاعر آئینی در جایی از بحرطویل خود یهودیان شامی را تصویر می کند که در مقالبه کینه ای که از علی (ع) داشتند،  نرفت خود را نسبت به فرزندان ایشان اینگونه نشان دادند:

یهودان ستم‌پیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل، ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند به دشنام همه آتش بغض جگر خویش نشاندند، «ترانه» عوض «مرثیه» خواندند خدا را بگذارید، بگویم، که یهودیه‌ای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد که لب‌هاش به هم می‌خورَد و ذکر خدا گوید و بگْرفت یکی سنگ چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را.

 

 و سرآخر افسوس و فغان شاعر از این همه هتاکی و خیره سری شامیان که یا از روی جهل بوده است و یا از سر تبلیغات مسموم یزیدیان:

چه بگویم چه شده این‌همه من سنگدل و نوکر بی‌شرم و حیایم چه کنم؟ شعله جان است به نایم عجبا آه که انگار همان پشت در قصر یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یک‌سلسله بستند و همه حرمتشان را بشکستند و بوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر، گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجّاد، همه چشم گشودند، مگر کودکی از پای بیفتد به سرش از ره بیداد، بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز ره مهر بلندش.... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم» افتاده ز پا را.