سفرنامه‌ پیاده روی کربلا – قسمت اول.

به نام خدا
در دهمین روز از شهر شعبان المعظم به سال ١4٣٢ در معیت تنی چند از طلاب دانشگاههای مختلف ایران به مقصد عراق از مدینه ی طهران عزیمت کردیم.
در هنگامه ی آغازین سفر چهره ها از عشق و شعف زیارت ائمه ی اهل بیت رسول الله موج می زد. آنچنان مشتاق و حریص افسار دل به دست مصاعب و سختی های طریق سپرده بودند که صعب انگاشتن مشکل ها در نظرشان سختی بود.
جمع زوار به6٠٠ تن می رسید. همه محیای سفر و دلها مشحون از یاد خدا.
به ساعت ١١ ظهر به وقت طهران دل به دریای محبت آل رسول سپرده و رهسپار شدیم.
هوا بسیار گرم بود. آن گونه که انگار حریق از آسمان بر زمین زبانه می کشید. مع الوصف گرمی هوا با همه ی رندی و حرارتش در معارضه با گرمای شوق اصدقای زوار نسیمی بیش نبود.
از مسیر وادی اسلامشهر و ساوه با مراکبی بزرگ و آهنین که مردمان دیار ایران و عراق بالاتفاق به آن واژه ی اتوبوس را اطلاق می کنند طی طریق نمودیم. آن هنگام که نوای صلاه ظهر از مناره های مصلای دل برخاست در سجده گاهی در حوالی و حواشی دیار ساوه منزل گزیده و سربه خاک بندگی ساییدیم. پس از به جا آوردن نماز، قوتی فراهم آورده و با طعامی سیر گشتیم. آنگاه رهسپار مرز مهران شدیم. مسیر پر بود از خاطرات و با هم بودن ها. شوق زیارت ارباب و خستگی و حزن مصیبت از دست دادن ارباب طعم خاطر انگیزی بر زیر زبان جاری می کرد ، آن گونه که فکر و خاطر از یاد مکرر آن در امان نیست.
شبانه به ثقور مهران رسیدیم. همانجا اطراق کرده و شب را سپری نمودیم تا فردا صبح با اذن ورود مولا به دیار پاکش وارد شویم.
چون فردا بلند آفتاب از طرف مشرق بالا آمد نماز گذارده و طلوع هنگام به نقطه ی صفر مرزی رسیدیم. تا مراتب و تشریفات گمرک سپری شود حدود 5 یا 6 ساعت معطل بودیم منتها لوح حق ندای زینب سر میداد که اصبر ان الله مع الصابرین.

حدود ایران را طی کرده و پا در خاک عراق نهادیم. همین جا بود که گرمای بماهوگرما را لمس کردیم.باد شدیدی هم در حال وزیدن بود که دست در دست شمس نهاده تا مشقتی که شمسا در مرز مهران به طول مدت 6 ساعت بر زوار اباعبدلله روا داشته بود را تکمیل کند.
ولی چه باک . این همه اندازه ی خاری در پای کوچک رقیه هم نبود. پس تحمل باید.
در این مدت برای فرار از بلا تکلیفی سعی کردیم خود را به ملعبه ای مشغول کنیم لهذا از حیث آنکه چیزی نیافتیم به مصلای خاک ایران رفته و ساعاتی را در آن خسبیدیم. پس به ناگاه از شدت تعرق بسیار حریق در وجود خود احساس کرده و هراسان از خواب جستیم. از اعضا و جوارح مان عرق چون آبشار جاری بود.
پس عزم آن نمودیم که به بیرون از مسجد رفته و در محوطه ی مسقف گمرک در جایی که خلق الله بسیار بر زمین آن چمبره زده بودند وارد شویم. از خستگی بسیار نای نفس کشیدن نداشتیم. لکن در همین میان بود که عربی عظیم الجسه ملعبه ی دست اصدقا قرار گرفت و ما را به حال آورد.
عرب در وسط پهن گشته بود و سه زوجه در اطراف خود داشت. و با دشتاشه ای سفید و چرکین شکم فربه ی خود را پوشانده بود. در زیر هم چیزی به تن نداشت و رِجلین خود هوا کرده بود تا خُنکایی از نسیم محتوای زیر لباس را نوازش کند.در مقابلش طعام بسیار بود. سه زن وی از هر طرف به وی طعام میرساندن ، آنگونه که لحظه ای دهانش از حرکت نمی ایستاد. به زیر چشم ، قبراق و قِرقی وار حرکات ازواجش را به زیر نظر داشت و کوچکترین حرکتی در سفره از نظرش مخفی نمی ماند. مدام و پشت سر هم غذا می جوید. در خنده و مضحکه ی بسیار غوطه ور بودیم که به ناگاه در مانده و مستأسل سربالا آورده و به چشمان ما خیره گشت. از این علم بر ما حاصل گشت که طعام به سر انجام آمده و به ناگاه صوت ما در نای خفه شد و لرزه بر انداممان جاری گشت. تا آنکه نظر بر اطراف چرخاند. در همین میان بود که یکی از همسران وی طعامی جدید به وی عرضه داشت. لبخندی ملیح بر لبانش جاری گشت و برقی از دندانش نمایان شد.
خلاصه که وقتی از خوردن سیر شد برخاسته و به اطراف پرسه میزد و دیگر از نظر ما محو شد. ما نیز به باجگاه عراق فراخوانده شده و کارمان دیگر رو به اتمام بود.
در خاک دیار عراق سوار بر اتوبوسهایی شدیم که بی شباهت به ابزاری که مستشرقین جهت طبخ سریع غذا از آن بهره می گیرند و ماکروویو نام می نهند نبود. لهذا از قصبه ی کوت گذر کردیم. اولین شهر و آبادانی که در آن برهوت لم یزرع رخ نمایی کرد. انگشت حیرت بر دهان همه بود. کاخهایی را در کنار کوخ میدیدم. و هیچ مزید بر علت نبود. آن گونه که کاخی بنا نموده و در اندک فاصله ی دیوار به دیوار آن خرابه ای مشتبه از زباله و مهملات وجود داشت. به شهر اشرافی مشابهت نمی نمود. و این را می شد از طرق و شوارع آن فهمید. شهر پر بود از جیوش عراقی ، سوار بر اتومبیل های سنگین ارتش امریکا که سابقاً در عراق بوده و اکنون خاک آنجا را ترک گفته بودند.

کانّه به شهر جنگ زده ای وارد می شدیم که اندک مدتی است رو به بهبود اوضاع نهاده ولی حکومت نظامی در حال اجراست.
کمی بعد به رود پر آب و خروشان دجله رسیدیم. با عبور از روی آن و مشاهده ی آن حجم گسترده ی آب بی اختیار خشکی بیابانی لم یزرع و لبانی شکاف برداشته از تشنگی فرات و دستانی بریده در ما فی الضمیرم تداعی شد.

در اتوبوس تنی چند از شرطه های امنیتی بر ما وارد شدند و تا نجف اشرف با ما همراه گشتند. و آن هنگام که دم از جرعه ای نان و طعام زدیم ما را از توقف منع داشتند چرا که مسیر پر بود از قطاع طریق و منتحران که از انفجار در امان نبودیم.
تا نجف اشرف یک روند و به ادرار تاختیم. خستگی راه بر ما مستولی شد. فلذا چشم بر هم نهاده و طول مسیر را خسبیدیم.
ناگه با صدای یاران و اصداقاء از خواب برخاسته و اولین منظره ای که چشم ما را به خود خیره ساخت عُتبه ی منور علوی بود. ناگاه اشک شوق وصل بر دیدگان اصدقاء جاری دیدم. به خود آمده و به مولایم سلام کردم. باور نداشتم که کجایم. این نعمت را مغتنم شمرده و شکر آنرا به جا آوردم. پس در نزدیکی حرم مطهر مولا در محلی به نام خبّاطه مسکن گزیدیم.
شب از شدت خستگی توان زیارت در خود ندیدیم و صد البته که زیارت با حال متعب را بی ادبی به ساحت امیرالمومنین می دیدم. فلذا شب را آسوده ، و فردا صبح پس از بجا آوردن مراتب طهارت و ادب با جمعی از اصدقا به مرقد شریفش قدم نهاده و اذن ورود طلبیدیم.
وارد گشته و به زیارت و مناجات و در دل با وی نشستیم. و مع الاسف بارگاه شریفش در ایامی که ما کنام جستیم بسیار خلوت بود. حزن عجیبی بر حرم جاری بود. در آنجا اولین چیزی که از مولایم علی بن ابی طالب مدد کردم شیعه ی واقعی بود و نه واهی. خواستم بر طریق شریعت شیعی ثابت قدم باشم و از هیچ نهراسم. در روز دوم جمع دیگری از اصدقاء به ما پیوستند. روز دوم هم به نیایش با مولایم پرداختم و به مسجد کوفه در فاصله چند فرسخی نجف اشرف مشرّف شدیم.مسجد وسیعی بود.با باروهایی بلند و باسق آنگونه که بر اطراف سایه می افکند. مفروش به سنگی سفید که چشم از کاسه در می آورد. ما نیز به سان اصدقاء ، کأس عاشقی سرکشیده و اعمال را به جا آوردیم . در روز سوم در معیت تنی چند از اصدقاء به زیارت قبرستان وادی السلام و مزار شریف سید علی قاضی طباطبایی رفتم. قبرستانی عجیب که حیرت و قدمت از هر گوشه ی آن برمی خواست. قبل از زیارت مرقد سید طباطبایی به زیارت مزار حضرت هود و صالح رفتیم. هوای گرم و قبرستانی خاکی و سنگی .صدای مردگان را که خطاب به ما مردان ، آخرت را گوشزد می کردند را می شنیدم. حال عجیبی به من عارض گشته بود. با رویت منظره ای که کودکی را تازه به خاک می سپردند و صدای ضجه های مادرش بر انقلاب درونم افزوده می شد.

از سویی قصد نداشتم به زودی آن مکان را ترک کنم ولی از سوی دیگر هجوم متکدیان بسیار در آنجا امان از ما برده بود.
رو به اصدقا گفتم که عبور از عرض قبرستان کار ما نیست و اینجا ماندن ناصواب است. کسب ثواب به قدر مکفی نمودیم پس به یکباره رهسپار شویم.
الحق قبرستان وسیعی بود. حدوداً ٣٠٠ یا 4٠٠ قدم از مرقد مولا فاصله داشت و عرض آن به گمانم تا ١٠٠٠ یا١6٠٠ قدم درازا داشت. ولی بس طویل که من حیث مجموع وسعت آن به چندین هکتار می رسید. اندر احوالات دیار نجف چیزی در خور بیان ندارم چرا که فرصت اندک مجالی بیش از زیارت مولایم علی به ما نمی داد ، لکن همین بس که شهری بسیار گرم بود که تنها 4 ساعت در طول روز برق داشت. و پس از آن دیگر از قوه ی کهربا خبری نبود. شهر پر بود از سیطره های بازرسی و جیوش نظامی. هر لحظه احتمال انفجار بمبی می رفت. خیابان ها و شوارع هم بسیار کثیف و بی انظباط بود و از قوانین سیر و رانندگی خبری نبود. در بازارهای شهر هرکجا قدم می گذاشتی بر روی طبق های بزرگ ، شیرینی مخصوصی گذاشته بودند که دَهین نام داشت و مردمان آن دیار به آن رغبت کافی داشته و هر اندازه که در نظر ما رقّت انگیز می آمد از آن حظّ وافی می بردند.

روز سوم در بازار نجف البسه ی مردان عرب خریده و بر تن کردم و عقالی بر سر نهادم. ابتدا به ساکن گمان بردم که به این واسطه با مردمان عرب یکی شده و از کانون توجه نگاه های جستجو گر خلاص می شویم ، چرا که از بس در آن دیار مردمان فارس بودند ، هر کجا قدم می گذاشتیم با ما هم صحبت می شدند و وقت بسیار از ما ذبح می کردند. و این به واسطه ی نزدیکی و لطف مردمان عراق به ایرانیان بود. و از این مصاحبت ها بسیار استفاده می بردیم. منتها وقتی که از حد می گذشت برایمان گران تمام می شد. منتها دریغ از آنکه پوشیدن لباس عربی و بر سر نهادن عقال خود طلیعه ی مشکلات بسیار شد. چون اینگونه بسی بیشتر کانون توجه شدیم که بسیار گران تر آمد.

به هر کوی و برزن که می رفتیم با استفهام انکاری میپرسیدند که آیا عراقی هستی؟ یا از اعراب خلیجی؟ چرا که وجه سفید ما به مردمان سیه چرده و آفتاب سوخته ی عراق هیچ شباهت نداشت و این مهم در محاسبات ما از قلم افتاده بود. خلاصه که به هر جا قدم می گذاشتیم اوصاف مختلفی می دادند. که پر رنگ ترین آن شیخ العشیره بود. منفعت دیگر آن این بود که از اعراب شیوه های مختلف بستن عقال را فراگرفتم.
روز چهارم در نجف با عزیمت به مسجد سهله صبح را به شام رساندیم که البته در حال بازسازی و مرمت بود لهذا ابعاد آن درست در نظر ما مجسم نشدو پس از آن شب هنگام به قصد وداع به مضجع شریف حیدر کرّار عزیمت کردیم.
قرارمان بر این بود که فردا صبح پیاده از نجف رهسپار کربلا شویم. همه اصدقاء خود را برای فردا آماده و محیا کرده بودند. به کف پا حنا میزدند تا تاول نزند و خلاصه به انحاء و عناوین مختلف اسباب سفر فراه می نمودند. عده ای به مناجات و راز و نیاز و ناله و گداز مشغول بودند و کلاً فضا مملو بود از شوخی و شیطنت و معنویت.
ما که با یاران خود گفتیم هرکس مرد جنگ و کارزار است سبک و آسوده همراه ما شود. و نیاز به ادا واطواری نیست.
روز موعود از راه رسید. پس از ادای صلاه صبح به اتفاق اصدقا از مقابل حرم مطهر مولا گذر کرده و از میان قبرستان وادی السلام عبور کرده تا به وعده گاه مان با دیگر رفقا برسیم.محل حسینه ی امام حسن مجتبی همان جایی بود که دیگر همراهان را در آنجا یافتیم.
و آغاز سفر عشق از اینجا بود.

ادامه دارد...