حرکت از جدّه و ورود به مکه
اوّل ذی حجه

عصر شنبه بیست و نهم حاج از جده بار کردند. عسکر مصری و عسکر جده هم محمل عایشه را حرکت دادند، با ساز و توپ و تفنگ. ما هم شکدف گرفته، بار کردیم که آنها بروند به مکه و ما از نصفه راه جدا شویم برویم سعدیه، محرم شویم و مراجعت به مکه کنیم. سه منزل بایست برویم. سه روز برگردیم. «از حده آمدیم به جدّه و از آنجا به مکه» آمدیم نصف شب رسیدیم سر دو راهی که برویم سعدیه. عسکر جده جلو ما را گرفت که شما ده نفر بیشتر نیستید. این راه خوف دارد، کشته می‌شوید. بیایید به مکه، از آنجا عسکر بردارید و بروید. 
آمدیم، سحر وارد مکه معظّمه شدیم. منزلی پیدا کرده، منزل کردیم. چون اهل حاج هر کدامی از میقاتگاه خودشان محرم شده بودند به جز ما بیچاره‌ها. یازده نفر بودیم که محرم نشده بودیم. چند نفر هم از اهل قم و هندوستان هم نرفته بودند. آنها که روزی وارد مکه شدیم مال گرفتند و رفتند. ما هر چه گشتیم شتر گیر نیامد که برویم سعدیه، لابد قاطر کرایه کردیم. رفتیم طرف قرن المنازل، خانم را تنها گذاردیم. با این حالت وداع کردیم که آیا ما در راه کشته شویم یا خدای نکرده این سه روز که ما می‌رویم برگردیم، خانم طوری نشوند. با چشم گریان و دل بریان بیمار را گذارده، رفتیم سوار شدیم. گیر عرب پدر‌سوخته افتاده بودیم از شمر بدتر. سوار قاطر باری هی چماق می‌زد که اینها تند بروند. هر چه من التماس می‌کردم، تقلید مرا بیرون می‌آورد. می‌زند قاطر را، به خصوص زیر درخت‌های پیچ‌دار می‌برد که تمام بدن مرا پیچ‌ها تکه تکه کردند. چادرم، پیراهنم همه پاره پاره. رسیدیم به گدار، چهار فرسخ راه گداری که گویا در تمام دنیا نباشد. بی‌بی زبیده خانم درست کرده. [از] کوه صاف، راستی راهی بیرون آورده، دو طرف اینها را با سنگ چیده، دیواره گذارده که کسی پرت نشود. زمین این را با سنگ فرش کرده، مثل پشت مجموعه صاف، که آدم پایش را می‌گذارد یک قدم برود، دو قدم برمی‌گردد، بس که صاف است. آنها که الاغ داشتند همه پیاده شدند. من و سرکار خان و چند نفر دیگر قاطر داشتیم که [پیاده] نشدیم. خان که سوار شدند، رفتند جلو، نوکرها پیاده از عقب. من بیچاره به دست عرب پدر‌سوخته گرفتار، روی قاطر مثل بید می‌لرزیدم. هی دست قاطر در می‌رفت، ده قدم عقب می‌رفت و این پدر‌سوخته هی قاطر را می‌زد. راه به این باریکی شتر، الاغ، قاطر هی می‌آمدند، می‌رفتند. گوسفندی که بایست به منی برود، همه از این گدار بایست بیاورند، نمی‌دانم چند هزار گوسفند. 
خلاصه پدر‌سوخته عرب اینقدر کار کرد، مرا زد به زمین، سرم شکست. نه کسی نه کاری، غریب بی‌کس افتادم. خون از سرم می‌ریزد. از سر تا پنجه پایم پر از خون، بی‌حال افتاده. بالای سرم را گرفت که بلند شو، سوار شو. فحش هم می‌دهد. آخر یک اصفهانی رسیده، خدا پدرش را بیامرزد، به زبان عربی با این حرف زده، کوزه آبش را آورده، به حلق من بی‌کس غریب ریخته، سر مرا بسته، مرا بلند کرد، سوار کرد. باز رفتیم تا بالای گدار رسیدیم به سرکار خان. بالاخره همان بالای گدار زمین بوده که چند ده در آنجا هست، هوای خوب و سرد. گدارش سراشیبی ندارد. آنجا منزل کردیم. زن صاحبخانه را صدا کردم. چارقد و پیراهن [و]لباس‌هایم را دادم بردند شسته، همین قدر که خون ظاهر نبود، ولی همه نجس. افتاده‌ام تا دو ساعت به غروب مانده. بعد پدر‌سوخته باز قاطر را آورده، ما را سوار کرد.

قرن المنازل
رفتیم قرن المنازل. این طرف گدار نبود، ولی راه سختی، همه کوه و سنگ که چه عرض کنم. آنها که می‌توانستند غسل کردند، محرم شدند. من که سرم شکسته، پر از خون؛ به ظاهر نجاست را پاک کرده، محرم شدیم در مسجدی. آنجا هم چند نفر منزل دارند، آب از چاه می‌کشند با گاو، زمین زراعت دارند. باز سوار شدیم آمدیم سر منزل. پاهایم همه زخم. به پالان قاطر سابیده. یک لخته پوست کنده شد. از شدت درد سر و پا تب کردم. امشب هم آنجا بودیم. اهل آنجا هم همه سیاه مثل زغال، عرب پدرسوخته. باز خوب بود لباس‌های مرا به هر طور بود به آب مالید. یک روپیه گرفت. سحر باز صدای پدر‌سوخته بلند شد که بیایید آفتاب، توی گدار نمی‌خواهد بروید. 
در این ده هم میوه از همه جور بود: سیب، غوره، توت سیاه، خیار، بالنگ‌های خوب، زردآلو، هلو، درخت گل سرخ بسیاری، هوای خوبی. خلاصه سحر برخاسته، چند قدمی سوار شدیم. تا سر گدار پیاده شدیم. مردکه عقدایی بود، آن را صدا کردم، آمد. دست مرا گرفت. چهار فرسخ راه پیاده آمدم با این حالت، تا رسیدیم سر چاهی. آنجا مال‌ها را آب دادند. ما را سوار کردند. توی آفتاب عربستان، چهار فرسخ راه باز آمدیم تا رسیدیم به چند کتوک. می‌گویند شداد است اسم اینجا. نه مرده و نه زنده، از قاطر که آمدم پایین، افتادم. همان عرب پدر‌سوخته مرا بغل کرد، برد توی کتوک انداخت. خداوند بی‌کسی را نصیب احدی نکند. غش کردم. بعد از دو ساعت که سرکار خان قلیان کشیدند، گویا ملتفت شدند که من غش کردم. قدری آب زدند به سر [و] صورت من. خداوند خودش وسیله ساخت، من قدری به حال آمدم. اما بیابان مالامال آفتاب، در سوراخی افتاده‌ام مثل مرده تا عصر. باز می‌گویند برخیز سوار قاطر بشو، با این زخم‌های پا. باز آن مردکه عقدایى را صدا کردم. الاغی که خودش برای خودش گرفته، از او گرفتم سوار شدم. همه جا جلو الاغ را گرفته. آمدیم تا سحر رسیدیم به مکه معظّمه. «الحمد لله خداوند خواست که ما به سعدیه نرفتیم. چند نفر حاج قمی و جمعی اهل هندوستان و غیره یک روز پیش از ما از جدا [جده] رفته بودند به سعدیه. وقتی که ما از قرن المنازلس برگشتیم، آنها هم از سعدیه آمده بودند. تمام اموال آنها را برده بودند. سه نفر کشته شده بودند، چند نفر زخمی کرده بودند. خداوند به ماها رحم کرد با صدمه راه قرن المنازل. باز هم شکر خداوند را به جای آوردم.»

ورود به مکه و انجام اعمال
وقتی که رسیدیم چه حالت، از این طرف حالت خودم، از آن طرف سرکار خانم بدحال. نشستیم دور هم به گریه کردن. الهی خداوند در غربت ناخوشی نصیب کافر نکند. الهی خداوند به زودی زود شفای عاجلی کرامت فرماید. یک لقمه نان خوردیم. با این پای‌های زخم آبله‌دار سرشکسته، به هر طور بود خون‌ها را شستم، غسل کردم. مشرف شدیم به مسجد الحرام. جای جمیعاً خالی. خداوند نصیب و روزی همه بگرداند. طواف کردیم. سعی صفا و مروه را هم کردیم، آمدیم منزل. خانم بی‌حال افتاده، بنده هم یک طرف افتادم. تب کردم به شدت. ضعف قلب شدت دارد. سر شکسته، پای‌های پر از آبله و زخم، افتادم تا فردا که یک‌شنبه هشتم شهر ذی‌حجه الحرام است. باز کجاوه شتری آوردند، ما سوار شدیم. عصری آمدیم در صحرای منی. شب در آنجا بودیم. در مسجد خیف نماز کردیم، دعا به حال دوستان [و] رفیقان کردیم. آمدیم سر منزل یعنی توی چادر. جای همگی خالی. بیابان پر از آدم و شتر، قریب صد هزار آدم و صد هزار شتر، چادرها بند به بند زده. مصری‌ها محمل آیشه[!] را بار کردند، شامی‌ها محمل حضرت پیغمبر - صلوات الله و سلامه علیه - را بار کردند. همه جا جلو حاج بودند تا رسیدیم به صحرای منی. 
همراه هر محمل قریب هزار عسکر شتر سوار [و] پیاده. امشب تا صبح هزار توپ و تفنگ انداختند. متصل شیپور زدند. صبح نماز کردیم. بار کردند آمدیم در عرفات. باز هم بیابان مالامال آفتاب گرم، که چه عرض کنم، در چادر به اعمال خود گرفتار، مثل مرده. تا عصری در عرفات بودیم. عصری بار کرده، شب رفتیم در مشعر الحرام. آنجا سنگ جمع کردیم. باز صبح نماز کرده، بار کردند. آمدیم رسیدیم در منی پیاده شدیم. از آنجا که چادر ما را زدند تا میلی که بایست سنگ جمره بزنند، نیم فرسخ راه بود. باز پیاده رفتیم. سنگ اوّل را زدیم، برگشتیم توی چادر. قربانی کردیم. الهی خداوند قبول کند. جای همگی خالی. امروز [و] امشب هم در منی بودیم. باز صبح یازدهم یک سنگ دیگر را زدیم. امشب بار کردند، سوار شدیم، آمدیم به مکه. باز خانم بدحال افتاده‌اند. خداوند نصیب کافر نکند در غربت ناخوشی. نمی‌دانم من بیچاره بدبخت فلک زده چه حالت دارم، خدا می‌داندُ بس. باز غسل کردم، مشرّف شدیم در حرم، طواف کردیم. سعی صفا و مروه را کردیم. باز مشرّف شده، حج نسا را به جا آورده، آمدیم منزل، افتادم. با حالت خراب و ضعف قلب. عصری باز سوار شده رفتیم در منی. بنده که از ضعف نمی‌فهمم کجا می‌روم چه می‌کنم. مگر[18] خداوند از کرم [و] لطف خودش اعمال ما روسیاه‌ها را قبول کند. ولی الحمد لله به هر طور بود اعمالی به جا آوردم، اگر خداوند قبول کند همه با آه [و] ناله.
روز سیزدهم الحمد لله فارغ از اعمال شدیم. پشت پای بنده هم کوروکی [کوره‌دار] شده که قوه حرکت نیست. بدبختی همه جا دامن آدم را می‌گیرد. مثل مشهور می‌گویند: «اقبال تو پیش! من به دنبال». من بدبخت بینوا یک آب خوش از گلویم پایین [نرفته]. حالا الهی که خانم بهتر بشوند، غصّه سهل است، می‌گذرد. شب در منی پنج نفر در چادر عرب‌ها کشیدند و اموال آنها را بردند، و حال آنکه چادرها بند در بند زده بود. کسی خبر نشد. بعد شنیدم شریف مکه عسکر فرستاده، سی چهل نفری گرفته، زنجیر کردند، آوردند.
امروز که یک‌شنبه پونزدهم است، الحمد لله احوال خانم بهتر است. ولی ضعف از اندازه بیرون. خداوند به خیر راضی باشد. چه قدر بدبختیم در دنیا. از ساعتـی کـه از کـرمان بیـرون آمـدیم یـک آب خوش از گلویم پایین نرفته؛ نه من، همگی.
امروز که روز دوشنبه شانزدهم است، احوال خانم بسیار بد شد که قطع امید همه شد. خداوند خودش شفای عاجلی کرامت فرماید. بس که غصه خوردیم، مردیم.
امروز که روز سه‌شنبه هفدهم است، الحمد لله احوال بهتر است. از مرگ جسته‌اند. خداوند ترحّمی بکند. نوکرها همه تب کردند. خداوند محافظت کند.
امروز که هجدهم است، عید غدیر. با این پای لنگ کوره‌دار [=کورک‌دار] به هر طور بود رفتم در حرم حضرت خدیجه خاتون وحرم حضرت عبدالمناف وحضرت ابوطالب «و حضرت آمنه والده حضرت پیغمبر(ص)» و عبدالمطلب زیارت کردم. جای همگی خالی است. دعا به همگی کردم که خداوند نصیب و روزی همگی بگرداند و این دین را از گردن همگی ادا کند. امروز هم سرکار حاجی خان تب کردند. خداوند تفضّلی بفرماید، از همه جهت خوشحال شویم. عمارت‌های مکه معظمه هم مثل عمارات بمبئی می‌ماند. همه شش هفت طبقه در بالاخانه‌ها منزل دارند. کوچه و بازار مکه را بنده که فرصت رفتن نکردم، مگر از راهی که به حرم مشرّف می‌شوم. کسی را هم ندارم که از در بازار خبری بیاورد. محض خاطر حاجی خانم حالتی نیست. خودم هم پایم کوره دارد که نمی‌توانم حرکت کنم. الهی خداوند عواقب امور را به خیر بگرد‌اند. گویا ان‌شاء الله روز بیست و دوم از مکه معظمه حرکت می‌کنیم

به طرف مدینه طیبه.
امروز که روز بیست و دوم است، احوال سرکار خانم بسیار تا بسیار بد است. خداوند خودش محافظت فرماید. والله اگر فهمیدم کجا آمدم و کجا می‌روم، یا فهمیدم چطور طواف کردم. از دو حال بیرون نیست: یا اینکه اعمال من به هیچ وجه مقبول نیست، یا اینکه خیلی خیلی مقبول افتاده. الهی خداوند خودش قبول فرماید، بحق محمد و آله. صبحی هم رفتیم به زیارت این بزرگواران. جای همگی خالیست. ان‌شاء الله صبح بیست وپنجم روانه مدینه خواهم شد.
«این چند روز سه دفعه باران آمد در مکه» امروز که بیست وپنجم است، احوال خانم بسیار بد است. خداوند خودش رحم کند. بنده هم جای همگی خالی، رفتم خانه‌ای که تولّد حضرت پیغمبر(ص) شده، زیارت کردم. وقتی برگشتم احوال خانم دگرگون شده است. کار از کار گذشته. خداوند خودش وسیله بسازد.

حرکت از مکه به سوى مدینه
صبح پنج‌شنبه بیست و ششم از مکه حرکت کردیم، آمدیم. نیم فرسخی مکه بغل مکان حاجی‌ها که دنبال بودند. عصری آمدند گفتند در مکه بارانی شدیدی آمده که سیل روان شده. همه بازار [و] دکان را جمع کردند. خیلی واهمه کردند. در آنجایی که ما بودیم باران آمد ولی کم. شب بودیم با حالت پریشان. با این ناخوش بدحال به سر بردیم.
صبح جمعه بیست و هفتم سوار شدیم. آمدیم، پنج فرسخی، سر چاه امام حسن(ع) منزل کردیم. «چاهی حضرت خودشان کندند. درخت انجیری هم سر چاه سبز است». خانم خیلی بداحوال، من بیچاره از حال خود بیزار. شب ماندیم.
صبح شنبه بیست و هشتم بار کردیم از مکه، همه جا میان دو کوه آمدیم. این منزل دو فرسخ که آمدیم، دو طرفِ کوه همه نخلستان و درخت لیموی آب. چهار فرسخ به این طور بود: آبادی، جمعیت زیاد، آب روان کمی هم داشت. چون عسکر مصری با محمل آیشه [!] سر آب منزل کردند، ما را بردند دورتر انداختند. آنجا را وادی لیمو می‌گویند.

غروبی خانم فوت کردند
خدا نصیب کافر نکند. کاش گردن من شکسته بود، نیامده بودیم. میان بیابان، غریب بی‌کس، نه آب نه آبادی، خدا پدر حاجی اسماعیل اصفهانی حمله‌دار را بیامرزد، زودی توی دامنه کوه چادر زدند و سه نفر غسال آوردند. بنده کاری که هرگز نکرده بودم، رفتم نشستم تا اینکه غسل دادم. کفن کردند. هر ساعت می‌گفتند زود باشید که عرب حرامی می‌آید ما را می‌کشد، چون توی دامنه کوه بودیم. در هر حال بعد از غسل آوردیم پایین کوه، نزدیک چادر حاجی‌ها شتری کشتند. نعش پیچیدند در پوست شتر. ما آمدیم توی چادر. نه جرأت گریه، می‌گویند برای اهل حاج خوش‌آینده نیست. تا صبح آهسته آهسته گریه کردیم. خدا به فریاد دل من بیچاره فلک‌زده برسد.
بــی‌طـالع اگـر مسجد آدینه بسازد    یا سقف فرود آید و یا قبله کج آید
بدبخت خودم، بی‌کس خودم، غریب خودم؛ خدا به فریادم برسد. تنهایی وداع این ناکام که چه قدر برای من سخت است. رضا بقضاء الله، مسلماً لأمره.
طلوع صبح یک‌شنبه بیست و نهم بار کردند. تا عصری راه آمدیم. ده فرسخ راه، در این بیابان هم همه دُرمان [دُرمنه] و خار مغیلان و درخت کهور و غیره. غروب رسیدیم در بیابان لوط بی‌آب منزل کردیم. کاری به جز غصه نداریم. نه حالت عزاداری، نه حالت گریه. متصل سوار شتر پدر‌سوخته، که نه دل دارم، نه پهلو، نه سر و کله. خدا محافظت کند. شب بودیم.
صبح دوشنبه سلخ بار کردیم. در این بیابان هم ابداً کوه نبود. باز هم خار مغیلان و درخت و دُرمان. هفت فرسخ راه آمدیم. شب ماندیم.

اوّل محرّم 1310
صبح سه‌شنبه غره محرم بار کردیم. شش فرسخ راه آمدیم. شش هفت نفر حاجی‌ها عقب مانده بودند. عرب حرامی اینها را چاپیده، مال [و] حیوان آنها را برده بودند. مردمان سر [و] پای برهنه به ما رسیدند. در این منزل سه چاه آب هست. شب بودیم.
صبح چهارشنبه دوم بار کردیم. هفت فرسخ راه آمدیم. در راه دو نفر سنی از شتر افتادند، مردند. در همین منزل آنها را دفن کردند. در این بیابان خار مغیلان بسیار و کهور و غیره بود. آب هم در این منزل نبود. شب ماندیم.
طلوع صبح پنج‌شنبه سوم بار کردیم. شش فرسخ راه آمدیم. در این منزل‌ها سنگلاخ‌های غریب بود. از مکه که بیرون آمدیم، شب‌ها چنان سرد است که با لحاف می‌خوابیم. بنده سرما خوردم. سه روز است تب کردم. الهی خداوند مرا در غربت ناخوش نکند. بیچاره خانم که کس داشت، دیدم چطور مرد. گویا در جهان نبود. من بیچاره غریب شدم. خلاصه منزل آنجا چند باغ بود. نخلستان، درخت لیمو، هندوانه، خربزه، ولی ما دور از آبادی افتادیم. باغ‌ها را هم با چاه آب می‌دهند. شب‌ها تمام اهل حاج روضه‌خوانی دارند. دسته عرب‌ها سینه می‌زنند، عجم‌ها سینه می‌زنند. چون که ما نعش همراه داریم، روضه نمی‌خوانیم. باری، شب بودیم.
طلوع صبح جمعه چهارم بار کردیم. ده فرسخ راه آمدیم. گرسنه، یک ساعت به غروب مانده رسیدیم. در این بیابان دُرمان [درمنه] و شورو و کَهور چیزی دیگر نبود. آب هم نداشتیم. شب ماندیم.
طلوع صبح شنبه پنجم بار کردیم. پنج فرسخ راه آمدیم. در این بیابان درخت‌های مغیلان بزرگ بقدر بیدهای بزرگ خودمان بود، مثل باغستان، اینقدر درخت مغیلان بود. آب هم در این منزل بود. شب بودیم.
طلوع صبح یک‌شنبه ششم بار کردیم. شب‌ها چنان سرد است که ما با لحاف می‌خوابیم. چنان سرد می‌شود که آدم میل به آتش می‌کند. به خصوص امشب بنده پیش آتش نشستم. حاجی اسماعیل حمله‌دار اصفهانی، حمل ما با او است، می‌گوید که سی [و] هفت سال است در مکه حمله‌دار هستم. هرگز در مکه و راه مدینه این جور هوا ندیدم. مکه گرم بود ولی چندان اذیت نمی‌کرد. اینکه تعریف می‌کردند که در مسجد الحرام آدم مشرّف می‌شود، پاهایش می‌سوزد. امسال یک دفعه که در مسجد الحرام مشرف شدم، سنگ‌ها داغ بود که ایستادم پای حِجر اسماعیل دعا بخوانم، پا به پا می‌شدم. باقی روزها خیر، اما هوا گرم بود. ولی در این راه اصلاً گرمی عربستان ما نفهمیدیم. خلاصه امروز هم ده فرسخ راه آمدیم. از تکان شتر نه دل دارم نه پهلو، نه سر و نه کله. ماشاء‌الله حاجی خان از این چیزها پروا ندارند. به خصوص به حکّام [عکام]‌ می‌گوید شتر را بدوان که کجاوه من بایست جلو حاج باشد. دیگر نمی‌داند که جلو برایش چیزی نگذارد[ه‌ا]ند. می‌خواهم برای خودم شتری بگیرم که هم‌کجاوه حاجی خان نباشم. می‌ترسم اسباب رنجش شود. بایست با همه بلاها ساخت. خداوند خودش وسیله بسازد. من که جایی بیرون نمی‌روم. خلاصه امشب بودیم تا شش ساعتی. نصف شب دوشنبه هفتم بار کردیم. بینی [و] بین الله اگر کسی حالتی داشته باشد و دماغی باشد خیلی حقی دارد. شب که می‌شود این قافله حاج ما قریب پنج هزار نفر هستند، چند حمله‌دار هست که شب دم چادرهای حاجیان هر چادری یک مشعل روشن می‌کنند. همه آتش روشن می‌کنند به جهت طبخ. بندهای چادرها بند در بند کوبیده، همه هم‌دل، هم‌صحبت، خنده، شوخی با هم، بیا برو؛ روضه‌خوانی می‌کنند. مگر ما که هیچ کدام از این کارها نمی‌کنیم. مثل بوف کور گوشه چادری نشستیم. به جز غصه و گریه کاری نداریم. خلاصه ظهر رسیدیم جایی که چند برکه آب باران بود. ما را پیاده کردند. شترها را بعد از دو روز آب دادند. باز سوار شدیم، آمدیم. تا غروب امروز هم ده فرسخ آمدیم. شب بودیم.

ورود به مدینه طیّبه
طلوع صبح سه‌شنبه هشتم محرم بار کردیم، آمدیم. سه ساعت از روز گذشته وارد مدینه طیبه شدیم. جای همگی خالی است. خداوند نصیب و روزی همه بگرداند. یک دفعه دیگر هم نصیب من بگرداند که به طور دلخواه خودم بیایم. امروز که فرصت نشد که به حرم‌ها مشرف شویم؛ تا نعش مرحومه خانم را دفن کردند، خوشا به سعادتش. پهلوی بیت الاحزان دفن کردند. عجب سعادتی داشت.
امروز که روز چهارشنبه نهم است، غسل کردیم. مشرّف شدیم به حرم مطهّر جناب پیغمبر(ص)، حضرت فاطمه(س). به حرم مطهر ائمه بقیع امام حسن(ع)، امام زین العابدین(ع)، امام محمد باقر(ع)، امام جعفر صادق(ع)، حضرت فاطمه که قبر مطهرشان مخفی است. جای همگی خالی بیت الاحزان، به قربان دل حضرت فاطمه(س) بگردم. دعا به همگی کردم. الهی خداوند قبول کند. ولی هوای مدینه گرم است. اگرچه ما منزل بدی داریم. این سفر بخت ما چنین پیش آورده که هر جا منزل گرفتیم، بد. در مکه هم دو منزل عوض کردیم، اینجا هم خیال دارند بروند منزل دیگر؛ تا خداوند چه بخواهد. عصری منزل عوض کردیم. منزل خوبی پیدا کردیم. باغی است، نخلستان، آب گاوگرد، چشممان به آبی افتاده.
خلاصه صبح پنج‌شنبه عاشورا جای همگی خالی است، رفتیم در روضات مطهّره زیارت کردیم. در حضور حضرت فاطمه(س) روضه خواندند. گریه بسیاری کردیم. الهی خداوند نصیب همه بکند و نصیب من هم یک دفعه دیگر بکند که همچه روزی یک دفعه دیگر مشرّف شوم به حرم‌های مطهر.
«روز عاشورا عید گرفتند، چون جمعه بود. از قرار معلوم شب جمعه و روز جمعه را عید می‌گیرند، به واسطه عید محمد(ص) و آلش بازی ساز نواز می‌زنند.» شب یازدهم عاشورا، حضرات مدینه بنای آتش‌بازی را گذاردند. توپ، تفنگ، شیپور، بالابان، مزغان می‌زدند. یادم آمد شب یازدهم عیال سید الشهداء(ع) در کربلا چه کردند. نمی‌دانم چه حالت به من دست داد. این صداها را که ‌شنیدم، می‌خواستم خودم را بکشم. خدا عذابشان را زیاد کند، بحق محمد و آله.
امروز که جمعه یازدهم است جای همگی خالی، به حرم‌های مطهّر مشرّف شدیم. زیارت عقیل برادر حضرت امیر(ع)، زیارت دخترهای حضرت رسول(ص)، زیارت عمّه‌های حضرت رسول(ص)، زیارت ابراهیم پسر حضرت رسول(ص)، زیارت زوجات حضرت رسول(ص)، الهی خداوند نصیب همه بکند، بحق ائمه طاهرین(ع).
امروز دوشنبه دوازدهم صبحی رفتیم به زیارت حمزه سیدالشهداء(ع)، جای همگی جمیعاً خالی. سوار گاری خری شدیم. چیز نوظهور، گاری درست کردند که اصلاً امن ندارد مگر میخ‌ها، همه چوب می‌بندند به یک الاغ کوچکی، هشت نفر، ده نفر می‌نشینند. خدا نصیب نکند که تکان بدی دارد. صبح رفتیم، ظهری آمدیم. عصری مشرّف شدیم به حرم‌های مطهّره.
امروز که روز یک‌شنبه سیزدهم است، مشرّف شدیم به حرم مطهر. جای همگی خالی، اما الهی خدا‌وند نصیب همگی بکند از مال خود آدم و به اختیار خود. هر چه به آدم عزّت و احترام بکنند باز به دل آدم نمی‌گیرد، آیا اعمال من مقبول باشد یا نباشد. الهی که بعد از همه سختی مقبول باشد. ولی همه دعایم در روضات مطهّره این بود که یک دفعه دیگر به اختیار خودم مشرّف شوم، اگر اجل مهلت بدهد. می‌گویند فردا روانه جبل هستیم، تا خدا چه بخواهد.