موضوعات مقالات
  • نجیب و رو سیاه

    سیده طاهره موسوی مدنی

     

    با من حرف می‌زد، برایم دعا می‌کرد. می‌گفت «یک روزی ما را یاری خواهی کرد، در روزی سخت!»
    آرزو می‌کردم آن روز زودتر برسد. اما دریغ که از آن روز فقط روی سیاه برایم باقی مانده و اشک تا به حشر؛
    افسارم رها شد. نمی‌دانستم دست‌هایش را بریده‌اند. خون جلوی دیدم را گرفت. فقط می‌خواستم از آنجا بروم؛
    من نمی‌دانستم به کجا می‌روم؛ سپاه خودی یا لشگر دشمن!
    ناگهان زمین و آسمان پیش چشمانم سیاه شد. می‌خواستم بازگردم اما...

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۹/۱۷
    • بازدید: ۱۱۸۵
  • امانت

    حمیدرضا رجبی

     

    همیشه نگرانش بود؛ از روزی که برادرش به او سپرده بودش.
    دلش می‌خواست قد کشیدنش را ببیند؛ مرد شدنش را.
    حالا عمو نگاه می‌کرد به برادرزاده که چقدر مرد شده بود؛ چقدر قد کشیده بود.
    که طعم عسل چقدر به دهانش مزه کرده بود.
    فقط مانده بود چگونه تا حرم برگرداندش.

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۹/۱۶
    • بازدید: ۴۶۵۱
    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۹/۱۵
    • بازدید: ۴۶۹۷
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×