ویژگی‌های وکیل و رستگاه توکل

خداوند خـیر مـحض و کمال مطلق است و نور فیض خود را بر هر‌ چه‌ امکان دریافت آن را‌ داشته‌ باشد مـی‌تاباند. در ایـن مقام، صفت «خالقیت» او درمی‌گیرد و عوالم مـجردات را مـی‌آفریند و کمال وجـودی‌شان را یـکجا بـه آنان اعطا می‌فرماید.[1] سپس نـوبت به انسان و عالم‌ ماده‌ رسید. آدمی بر اساس اقتضای ذات خود، می‌باید در بوته آزمایشِ مکان و زمـان و زیـنت دنیا، استعداد خود را به مدد اخـتیار و اراده خـویش بـه فـعلیت بـرساند و احسن‌ اعمال را‌ انـجام دهد.[2] و در پرتـو عبادت حق،[3] به «قرب خداوند» نایل آید و در آن مقام از‌ رحمتِ بی‌کرانه او ـ به‌قدر طاقتِ خویش ـ برخوردار گرد.[4] «وَ‌ اجْعَلْ‌ عـلی البـَصیرهِ مـَدْرَجَتی وَ عَلَی الهِدایَهِ مَحَجَّتِی وَ عَلَی الرَّشادِ مَسْلَکی، حـَتّی تـُنِیِلَنِی وَ تـُنِیلَ بـِی اُمـْنِیَّتِی ‌‌وَ‌ تـحِلَّ بِی عَلی ما بِهِ اَرَدتَنِی وَ لَهُ خَلَقْتَنِی وَ اِلَیهِ آوَیْتَنِی»؛[5] و راه‌ مرا‌ بر بصیرت قرار ده و طریقِ روشنم را بر هدایت خود بنا کن و مسلکم‌ را بر رشد بنیان گذار، تـا مرا به آرزویم و آرزویم را به‌ من برسانی و در‌ آنچه‌ برای من خواسته‌ای و مرا برای آن آفریده‌ای و بدان پناهم داده‌ای، فرود آوری.

بنابراین هدف نهایی انسان قرب الهی و کمال است. اینک، انسان، شرفِ وجـود یـافته و هدف آفرینش‌ او نیز روشن گشته است. در این مقام «پروردگاری و ربوبیت» خداوند جلوه می‌کند. او که «ربّ» است و «همه‌چیزدان»، خود بساط پروردن انسان را می‌گسترد: «اَللّهمَّ اِنّی اَرغَبُ اِلَیکَ و اَشْهَد‌ بِالرُّبوبیَّهِ لَکَ مـُقِرَّا بـِاَنَّکَ رَبِّی وَ اَنَّ اِلَیکَ مَرَدِّی، اِبْتَدَأتَنِی بِنِعْمَتِکَ قَبْلَ اَنْ اَکُونَ شَیئا مَذکُورا وَ خَلَقْتَنِی مِنَ التُّرابِ، ثُمَّ اَسْکَنْتَنِی الأَصْلابِ آمِنا لِرَیبِ المَنُونِ وَ اختِلافِ الدُّهورِ وَ‌ السـَّنینِ،‌ فـَلَم اَزَلْ ظاعِنا مِن صُلبٍ اِلی رَحمٍ فـِی تـَقادُمِ الْأَیّامِ الماضِیهِ وَ القُرُونِ الخالیهِ، لَم تُخرِجْنِی لِرَأفَتِکَ بِی وَ لُطفک لی، وَ اِحسانِکَ اِلیَّ فِی دَولَهِ أَیَّامِ الکَفَرَهِ اَلَّذینَ‌ نَقَضُوا‌ عَهدکَ وَ کَذَّبُوا رُسُلَکَ لکِنَّکَ اَخْرَجْتَنی ـ رَأفَهً مِنکَ وَ تـَحَنُّنا عـَلَیَّ ـ لِلَّذی سَبَقَ لِی مِنَ الهُدی، الَّذی لَهـُ یـَسَّرتَنِی وَ فِیهِ اَنْشَأتَنِی وَ مِن قَبلِ ذلِکَ رَؤُفْتَ‌ بِی‌ بِجَمِیلِ‌ صُنْعِکَ وَ سوابِغِ نِعْمَتِکَ، فَابتَدَعْتَ‌ خَلْقِی‌ مِن‌ مَنِیٍّ یُمْنی، ثُمّ اَسْکَنْتَنِی فِی ظُلُماتٍ ثَلاثٍ، بَیْنَ لَحمٍ وَ جلدٍ وَ دَمٍ، لَم تُشْهِدنِی بخَلقِی وَ لَم تَجْعَلْ إِلَیَّ شـَیْئا‌ مـِن‌ اَمْری،‌ ثُمَّ اَخْرَجْتَنِی اِلی الدُّنْیا تامّا سَوِیّا»؛[6] خداوندا، من‌ به‌ تو روی می‌آورم و به پروردگاری تو گواهی می‌دهم و اقرار می‌کنم که حقیقتاً تو پرورنده من هستی و بازگشت‌ من‌ به‌سوی تو است. وجـود مـرا با نـعمت خود آغاز‌ کردی، قبل از آنکه چیز قابل‌ذکری باشم و مرا از خاک آفریدی. پس مرا در میان پشت‌ها‌ جای‌ دادی و از حوادث زمانه و تغییرات روزگار و سالیان ایمن ساختی،‌ و من در ایام قدیم و قـرن‌های پیـش (پیـوسته) از صلبی به رحمی کوچ کردم و از‌ روی‌ مهر و رأفتی که با من داشتی و نیز احسانت با من، مرا‌ در‌ دوران ‌حـکومت پیشوایان کفر ـ آنآن‌که پیمان تو را شکستند و فرستادگانت را تکذیب‌ کردند‌ ـ به جهان نـیاوردی. لکـن تـو در زمانه‌ای مرا به دنیا آوردی که پیش از‌ آن‌ در علمت گذشته بود. از هدایتی که آسایش را برایم مـهیا فرمودی و مرا‌ در‌ آن نشو و نما دادی و پیش‌ازاین نیز به من مهر ورزیدی‌ و با رفـتار نیکویت و نعمت‌های شایانت کـه خـلقتم دادی از منیِ ریخته شده‌ پدید‌ آوردی‌ و مرا در سه پرده تاریکی (مشیمه، رحم و شکم)، میان گوشت و خون و پوست‌ جای دادی و در خلقتم مرا گواه نساختی و چیزی از تدبیر‌ امرم‌ را‌ بر عهده من نگذاشتی. پس مرا آراسته و کـامل به جهان آوردی تا از هدایتی‌ که‌ پیش‌ازاین در علم تو بود بهره یابم.

کافی است وکیل در موضوع وکالتْ کاردان و توانا و معتمد باشد تا بتوان کار را به او سپرد و به امید حصول نـتیجه نـشست

به‌این‌ترتیب خداوند‌ پیش‌ از آن‌که آدمی چیزی باشد به او لطف و مهر می‌ورزد و نعمت وجود را‌ به‌ او ارزانی می‌کند. پس پرورش او را آغاز مـی‌کند و در ایـن‌ جریانْ‌ «اسباب و عللی» را به کار می‌گیرد:‌ پشت‌های‌ پدران،‌ رحم مادران، منیِ ریخته شده، سراپرده‌های تاریکی،‌ و میانه گوشت و خون و پوست... و سرانجام آدمی با صورتی بس کامل‌ و آراسته و باشکوه قدم بر‌ خـاک‌ مـی‌گذارد. او‌ به‌ جهان‌ می‌آید تا در جریان هدایت به‌سوی‌ معبود خویش پیش رود. در این مقام نیز آدمی بسیار ضعیف است‌ و محتاج و پروردگار نیز بس مهربان‌ است و دانا: «وَ‌ حَفِظتَنی‌ فِی المَهدِ طـِفلاً صـَبیّا، وَ‌ رَزَقْتَنِی‌ مِن الغَذاءِ لَبَنا مَریّا وَ عَطَفْتَ عَلَیَّ قُلوبَ الحَواضِنِ وَ کَفَّلْتَنِی الْأُمَّهَاتِ الرَّواحِمَ‌ وَ‌ کَلأْتَنِی مِن طَوارقِ الجانِّ وَ‌ سَلَّمْتَنِی‌ مِن‌ الزِّیادَهِ وَ النُقصانِ‌ فتَعالَیتَ‌ یا رَحیمُ یا رَحمن»؛[7] و مرا آن‌گاه که نوزادی بـیش نـبودم در گـهواره مراقبت کردی و خوراکی از شیر‌ گـوارا‌ روزیـم سـاختی و پرستاران را با‌ من‌ مهربان گرداندی‌ و مادران‌ را با مهربانی به‌ مراقبتم گماشتی و از آسیب‌های شیطان و نیز از زیادتی و کاستی سالمم داشتی. پس‌ برتری‌ تـو، ای مـهربان و ای بخشاینده.

لطـف‌ و فیض‌ او‌ همچنان جریان دارد.‌ پروردگار‌ مهربان میهمان کوچکش را در گـهواره آرامـش می‌دهد و باز «اسباب و عللی» را سر راه‌ او‌ می‌نهد:‌ با غذایی لذیذ پذیرایی‌اش می‌کند، دل‌های پرستاران‌ را‌ بر‌ او‌ نرم‌ می‌سازد،‌ و مادران مـهربان را بـر او مـی‌گمارد و باز، خود نیز بدخواهی شیطان‌ها را از او دور می‌سازد و... .

لطف و فیض او همچنان جـریان دارد:‌ «حتّی اذا اسْتَهْلَلْتُ ناطقا بالکلامِ أَتمَمتَ علیَّ سَوابغَ الإِنعامِ و رَبَّیتَنی زائدا فی کلّ عامٍ حتّی اِذا اکْتَمَلتْ فِطْرَتی و اعْتَدَلَتْ مِرَّتی، أَوْجـَبْتَ عـلیَّ حـُجَّتِکَ بِانْ أَلهَمْتَنی مَعرفَتَکَ وَ رَوَّعْتَنی‌ بعجائِبِ‌ حِکْمَتِکَ وَ أیقَظْتَنی لِما ذَرَأْتَ فی سـَمائِکَ و أرْضـِکَ مِن بَدائِعِ خَلقِکَ وَ نَبَّهْتَنِی لِشُکرِکَ وَ ذِکرِکَ»؛[8] سرانجام لب به سخن گشودم و نعمت‌های شایانت بر من تمام گشت‌ و هـمه‌ساله از فـیض پرورش تـو بیشتر بهره‌مند می‌شدم تا اینکه فطرتم کمال یافت و تاب‌وتوانم به‌اعتدال رسـید، حـجتت را بر‌ من‌ واجب فرمودی به خاطر آنکه‌ معرفتت‌ را بر دلم الهام کردی و مرا با عـجایب حـکمت خـود حیران ساختی و مرا به آفریده‌هایت در آسمان و زمینت آگاه ساختی و سپاس‌ و یادت را در‌ خاطرم‌ بزرگ داشتی.

پرورش خـداوندی هـمچنان ادامه می‌یابد و کودک لب به سخن می‌گشاید و رفته‌رفته و در طول سالیان می‌بالد و وجودش کـمال مـی‌گیرد و قـوایش اعتدال می‌یابد. به‌این‌ترتیب خداوند همچنان «اسباب و علل» تکوینی خود را به یاری انـسان مـی‌فرستد بی‌آنکه آدمی خود در ساختن آن‌ها نقشی داشته باشد یا از به‌کارگیری آنـ‌ها گـزیری یـافته‌ باشد.

سرانجام خداوند‌ معرفت خود را بر دل او الهام می‌کند و او را مبهوت آفریده‌هایش می‌سازد و یاد و شکر خود را در دل او بزرگ مـی‌دارد: «وَ أَوْجـَبْتَ عَلَیَّ‌ طاعَتَکَ‌ وَ‌ عِبادَتَکَ وَ فَهَّمْتَنِی مَا جَاءَتْ بِهِ رُسُلُکَ وَ یَسَّرْتَ لِی تَقَبُّلَ مَرْضَاتِکَ وَ مـَنَنْتَ عـَلَیَّ فـی جَمیعِ ‌‌ذلِکَ‌ بَعَوْنِکَ وَ لُطْفِکَ»؛[9] و فرمان‌برداری و پرستشت را بر من وظیفه ساختی و مرا‌ ازآنچه فرستادگانت آوردند باخبر سـاختی و فرصت دادی تـا رضـای خاطرت را با همه دشواری‌ به دست آورم و این‌همه از یاری و لطف تو است.

در‌ ادامـه ایـن صعود، حادثه‌ای‌ شگرف‌ رخ می‌دهد؛ ربوبیت تشریعی خداوند آغاز می‌گیرد؛ بزرگ‌ترین اسباب و علل تعالی انسان به او هـدیه مـی‌شود و آدمی به‌وسیله وحی راه هدایت و کمال را درمی‌یابد. به‌این‌ترتیب نعمت خـداوند بـر انسان تام و تمام می‌شود: «أَلْیَومَ أَکْمَلْتُ لَکـُمْ دِیـنَکُمْ وَ أَتـْمَمْتُ عَلَیْکُم نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمْ الإِسْلامَ دِینا» (مـائده: 3)؛ امـروز دینتان را کامل ساختم و نعمتم‌ را‌ بر شما تمام کردم و اسلام را برای شما به‌عنوان آیـینی برگزیدم.

اینک راه از بیراهه به‌خوبی آشکارشده است،[10] و آدم عاقل مـختار، مـی‌باید بـا اراده خویش‌ خود‌ را سزاوار دریافت فیض هـر چـه بیشتر خداوند و مقام خلیفه‌اللهی گرداند.

حال با نظر به آنچه گذشت، اگر انـسانْ پایِ این دستگاهِ باشکوه بایستد و با دقـت سراپای‌ آن‌ را بنگرد، خـود را چـگونه می‌بیند و خداوند را چگونه می‌یابد؟!

خود را مـی‌بیند کـه هیچ نبوده و به لطف و فیض خداوند آفریده‌شده و بی‌آنکه هیچ‌ نقشی‌ در‌ حـماسه آفـرینش خود داشته باشد‌ نعمت‌ وجـود‌ یـافته اسـت. نیز درمی‌یابد کـه پس از خـلقت، بی‌آنکه هیچ سـهمی از پرورش خـویش را بر عهده داشته‌ باشد،‌ به‌ دست مهربان و توانای پروردگارش تربیت‌یافته است‌ و برترین مـوجودات عـالم گشته است. می‌بیند که هر چـه خـود دارد از اوست و هـر چـه بـه او می‌رسد‌ نیز‌ از‌ اوست. آنـگاه که نگاه می‌کند، چشم را موهبت خداوند می‌بیند،‌ و آنچه را می‌بیند نیز ساخته دست خداوند می‌یابد؛ آنـگاه کـه می‌شنود، گوش را نعمت خداوند می‌بیند و صـدا‌ را‌ نـیز صـنع خـداوند مـی‌یابد؛ آن‌گاه که مـی‌بوید، شـامّه را هدیه خداوند‌ می‌بیند‌ و رایحه را نیز رایحه خداوند؛ آنگاه‌که می‌چشد زبانش را خدا داده و شراب‌ و طعام‌ را نیز؛ و بـالاخره هـر آنـچه درون و بیرون خود می‌یابد همه‌ را‌ نعمت‌ها‌ و اسباب و عـللی مـی‌بیند کـه خـداوند بـه او داده اسـت تا به‌وسیله‌ آن‌ها‌ امور‌ خویش را پیش ببرد و در مسیر کمال به‌پیش تازد.

به‌این‌ترتیب‌ انسانْ‌ خود را موجودی ضعیف و «وکَلْ» می‌یابد که در همه امور وابسته به‌ خـداست.‌ اگر‌ کار درستی انجام دهد باز فضل خداوندی شامل حال او بوده است و اگر‌ این فضل مضاعف از او برداشته شود، دچار تباهی خواهد گشت: «اِلهی اِنْ‌ ظَهَرَتِ‌ المَحاسِنُ‌ مِنّی فَبِفَضْلِکَ وَ لَکَ المـِنَّهُ عـَلَیَّ وَ اِنْ ظَهَرتِ الْمَساوِی مِنّی فَبِعَدْلِکَ»؛[11] معبودا اگر از‌ من‌ زیبایی‌ها پدیدار شوند به فضل توست و من باید که از تو‌ منت‌ کِشم‌ و اگر از من بدی‌ها سر زنند به عدل توست.

نظر در معنای توکل، به یاد می‌آورد‌ که‌ موکل به ناتوانی خود در‌ امر،‌ پی می‌برد و درنتیجه برای بهتر انجام گرفتن یا اساساً انجام گرفتن آن، دسـت بـه دامان وکیل می‌آویزد

از سوی دیگر تـمام مـوجودات‌ دیگر‌ را‌ نیز همچون خود، وابسته و فقیر می‌یابد؛ موجوداتی که در بودن و ماندن‌ خود محتاج فیض خداوند هستند و تمام آثار وجودی‌شان نیز از جانب خداوند بـه آنـ‌ها عطا‌ شده‌ است و ایشان نـیز چـیزی از خود ندارند و دم‌به‌دم‌ محتاج‌ حیات‌بخشی اویند: «اَللّهُمَّ اِنَّکَ تَکْفِینِی مِن کُلِّ‌ اَحَدٍ‌ وَ‌ لا یَکفِینِی مِنکَ اَحَدٌ»؛[12] بار الها، تو‌ مرا‌ از هرکسی بی‌نیاز می‌سازی و هیچ‌کس مرا از تو بی‌نیاز نمی‌کند.

حـاصل‌ چـنین نگاهی ناامیدی از همه‌ خلایق‌ و امید‌ بستن‌ به‌ وجود پروردگار است. همچنین آدمی درمی‌یابد‌ که‌ خداوند مسبب‌الاسباب است و خواسته است امور بندگانش از طریق اسباب و عللی‌ که می‌آفریند انجام گیرد و به‌این‌ترتیب در کارگاه‌ هستی قوانین و نوامیسی نهاده‌ است‌ و طبق آن‌ها امور را به جریان می‌اندازد و برخی پدیده‌ها را علت‌ برخی‌ دیگر می‌سازد و بعضی اشیا‌ را‌ مسبب‌ برخی دیگر می‌نهد.‌ این‌ خواست خود اوست ولی ایـن‌ هرگز بـه معنای وجود استقلال در سببیت یک سبب و علیت یک علت نیست؛‌ بلکه‌ گاه می‌شود که خداوند به نـفع‌ بنده‌اش‌ ،از شیوه‌های‌ غیرعادی خواست خود را جـاری مـی‌سازد: «یـا نارُ کُونِی بَرْدا وَ سَلاما عَلَی إِبْرَاهِیمَ...»(انبیاء:‌ 69)

بر این بنیاد، آدمی حقیقت هر‌ تأثیری‌ را‌ در‌ خداوند‌ می‌جوید و اعتماد‌ وثـیقی‌ ‌ ‌از او در دل مـی‌گیرد و هیچ وسیله‌ای را بی‌نظر بر سببیت‌بخشی خداوند به کار نمی‌بندد:‌ «تَوَکَّلْتُ‌ عَلَی‌ اللّهِ وَ لاَ حـَوْلَ وَ لا قـُوَّهَ‌ إِلاَّ‌ بِاللّهِ»؛[13] بـر‌ خدا‌ توکل‌ می‌کنم و هیچ نیرویی و توانی جز از خداوند نیست.

البته باید به یاد داشت افزون بـر صفات خالقیت،[14] عالمیت،[15]  حکمت،[16] ربوبیت[17] و رحمانیت،[18] خداوند، صفات پرشمار دیگری‌ دارد که توکل بر او را برمی‌تابند و در این مجمل فـرصت تفصیل و تبیین آن‌ها نـیست؛ صـفاتی همچون الوهیت،[19] هدایتگری،[20] عزت،[21] بسندگی،یات،[22] رجوع[23] و مالکیت.[24]

 

چه کسی باید‌ توکل‌ کند؟

اوصاف موجودی که می‌توان بر او توکل کرد به‌اجمال گذشت و در خلال آن مبحث تا حدودی نیز برخی از ویژگی‌های آنکه باید توکل ورزد روشن شد.‌ در‌ این مقام به دیگر ویـژگی‌های انسان که او را نیازمند اتکال به خداوند می‌کند خواهیم پرداخت.

نظر در معنای توکل، به یاد می‌آورد‌ که‌ موکل به ناتوانی خود در‌ امر،‌ پی می‌برد و درنتیجه برای بهتر انجام گرفتن یا اساساً انجام گرفتن آن، دسـت بـه دامان وکیل می‌آویزد. وکالت آنگاه‌که میان‌ دو‌ انسان صورت گیرد امری‌ ساده‌ است.

کافی است وکیل در موضوع وکالتْ کاردان و توانا و معتمد باشد تا بتوان کار را به او سپرد و به امید حصول نـتیجه نـشست؛ اما رابطه توکل انسان‌ بر‌ خداوند از گونه‌ای دیگر است. این رابطه میان بنده و پروردگار صورت می‌بندد.

آدمی جهلِ ناب است: «اَنَا الجاهِلُ فِی عِلْمی فَکَیْفَ لا اَکونُ جَهُولاً فی جَهْلِی؟!»[25] من در دانـستنم‌ نـادانم‌ پس چگونه‌ در نادانی‌ام نادان نباشم؟!

او موجودی است محصور و محدود در زمان؛ یعنی پیش از او حوادث‌ و وقایع بی‌شماری رخ داده‌اند که در سرنوشت وی مؤثرند، ولی‌ از‌ آن‌ها‌ هیچ خبر ندارد. هم‌چنین دست او از آینده کوتاه است و نمی‌تواند سـر از دیـوار حـال فرا ‌‌کشد‌ و آنچه رخ خواهد داد مـشاهده کـند. بـر این اساس، دانش او درباره‌ گذشته‌ بس‌ محدود و از آینده ناچیز است. ابزار شناخت او نیز محدودیت‌هایی فراوان دارد و تنها‌ حیطه‌ای تنگ و تُنُک از عالم واقـعیات را برمی‌تابد؛ به‌گونه‌ای که‌ نسبت دانسته‌هایش در برابر‌ نادانسته‌ها،‌ نـزدیک بـه صفر است و شاهد آن‌که خداوند می‌فرماید: «وَ مَا أُوتِیتُم مِنَ الْعِلْمِ اِلاَّ قَلِیلاً»؛ (اسراء: 85) و از علم جز اندکی به شما نبخشیدیم.

اما در مـقابل، عـلم‌ خـداوند فرا زمان است. در نظرِ او گذشته و حال و آینده یکجا حاضر و مـجتمع و مندمج است: «لا تَتداولُه الاُمورُ وَ لاتَجری عَلیهِ الاحوال و لا تنزیل علیه الاحداث»؛ [26] نان نیست‌ که امور برای او از پی هم آیند و احوال از پی او جریان یـابند و حـوادث بـر او فرود آیند.

خـداوند انـسان‌ را‌ بـه لحاظ ماهیت، فقیر آفریده است: «الهی کیفَ لا اَفْتَقِرُ و انت الَّذی‌ فی‌ الفـُقراءِ‌ اَقَمْتَنی»؛ مـعبودا! چگونه نزد تو نیاز نیاورم و حال‌آنکه تو مرا میان فقیران‌ جای‌ داده‌ای.

«یَعْلَمُ خائِنَهَ الأَعْیُنِ وَ ما تُخفِی الصُّدورُ وَ غَیْبَ‌ ما‌ یَأتِی بـِهِ الْأَزْمـِنَه وَالدُّهُور»؛[27] نگاه‌های پنهان را و آنچه در سینه‌ها پنهان است می‌داند و نیز نهان زمان‌ها و روزگاران را می‌داند. یا «من أَحاطَ بـِکُلِّ شـیءٍ عِلْما»؛ [28] ای کسی‌ که علم او بر همه‌چیز احاطه یافته است.

آدمی فقیر است و نـادار: «إِلهـی أَنـا الفَقیرُ فِی غِنایَ فَکیفَ لا أکونُ فَقیرا فی فَقْری»؛[29] خدایا من در توانگریِ‌ خود‌ محتاجم‌ پس چگونه در نـیازمندی‌ام فـقیر‌ نباشم؟

سـهم‌ انسان از سرمایه وجودش هیچ است و خداوند به فیضِ خود او را از عدم آفریده است. پس‌ازآن نیز‌ از‌ خـود‌ ثـروتی ندارد و این خداوند است که او‌ را‌ روزی می‌دهد: «اِبْتَدَأْتَنِی بَنِعْمَتِکَ قَبْلَ أنْ أَکُونَ شَیئا مـَذکُورا وَ خـَلَقْتَنِی مـِنَ التُّرابِ»[30] پیش از آن‌که چیز قابل‌ذکری‌ باشم‌ نعمتت‌ را بر من آغاز کردی و مرا از خاک آفریدی.

«ثُمَّ اِذ خـَلَقْتَنِی مـِنْ خَیرِ الثَّری، لَمْ تَرْضَ لِی یا اِلهی نِعمَهً دُونَ أُخری وَ رَزَقْتَنِی مِن اَنواعِ‌ المـَعاشِ‌ وَ‌ صـُنُوفِ الرِّیاشِ»؛[31] پس آنگاه‌که مرا از بهترین خاک‌ها آفریدی، راضی‌ نشدی‌ نعمتی را بر من روا داری و از دیگر نعمت‌ها بازم داری و از هرگونه‌ وسایل‌ زندگی‌ و خوراک و پوشاک مرا عنایت فرمودی.

او در حفظ عطایای خداوندی‌ نیز‌ فقیر‌ و مـحتاج اسـت: «یـا مَن دَعْوَتُهُ غَنِیّا فَلَم یَسلُبْنِی»[32] ای کسی که در حال‌ توانگری‌ او‌ را خواندم، ولی‌نعمتش را از من بازنگرفت.

و سرانجام اینکه، خـداوند انـسان‌ را‌ بـه لحاظ ماهیت، فقیر آفریده است: «الهی کیفَ لا اَفْتَقِرُ و انت الَّذی‌ فی‌ الفـُقراءِ‌ اَقَمْتَنی»؛ [33]مـعبودا! چگونه نزد تو نیاز نیاورم و حال‌آنکه تو مرا میان فقیران‌ جای‌ داده‌ای.

از دیگر سوی با تـوجه بـه ابعاد شخصیتی و روحی آدمی، اعمال‌ و رفتار‌ و افکار او پیامدهای گسترده و بسیار پیچیده‌ای دارنـد؛ به‌گونه‌ای که پیش‌بینی تمام نتایج‌ مادی‌ و مـعنوی آنـ‌ها عـملاً ممکن نیست. برای نمونه خوردن یک غـذای خـاص‌ ازنظر‌ مادی بر هر بخش از بدن آدمی تأثیری مخصوص می‌گذارد و موجب ترشح هـورمون‌های مـختلفی‌ در‌ بدن‌ او می‌گردد که هر یـک به‌نوبه خـود مـوجب بـروز حالات روانی‌ بخصوصی‌ خواهند شد. هـمچنین از ایـن نظر که این خوراک از چه راهی تهیه‌شده است بر‌ حالات‌ روحـی فـرد آثار مستقیمی دارد و به‌این‌ترتیب عـمل ساده خوردن‌ نتایج‌ پیـچیده‌ای بـر زندگی این‌دنیایی و آن‌دنیایی فرد‌ مـی‌گذارد،‌ و شـگفت‌تر آنکه این عمل در نسل آینده‌ او‌ نیز آثار جسمی و روحی نظرگیری به بار مـی‌آورد و نـیک روشن است‌ که‌ دانش کم‌سوی آدمـی جـز دامـنه‌ بسیار‌ محدودی از‌ آن را‌ روشـن نمی‌سازد. بر این اسـاس وقـتی‌ عواقب‌ چنین عمل ساده‌ای تا این حد غیرقابل‌پیش‌بینی است چگونه می‌توان‌ تـمام‌ آثـار و پیامدهای رفتارهای پرشمار‌ آدمی را در نظر‌ آورد‌ و سـنجید. امـا به‌هرحال‌ او مـوجودی مختار و ناگزیر از عمل و تـفکر و رفتار است و افزون‌ بر کاستی‌های پیش‌گفته، ضعف‌ها و خطرات‌ دیگری‌ نیز رهزن فکر‌ و عمل اویند: از یک‌سو‌ شیطان بر راه او دام گسترده است[34] و از دیگر سوی نـفس امـاره‌اش او‌ را‌ بـه تـباهی می‌کشاند،[35] و از جـانبی‌ «عجولی»‌ او را‌ به‌ گـمراهی‌ می‌برد،[36] و از جـانب‌ دیگر کاهلی و تأخیر او را از پیمودن راه حق بازمی‌دارد؛[37] او گرفتار اسائه‌ و خطا می‌شود؛ او در نافرمانی اصرار‌ می‌ورزد؛ [38] وفا‌ نمی‌کند‌ و پیمان می‌شکند؛[39] و...‌. حـال چـنین مـوجودی حقیقتاً چگونه می‌تواند امور خویش را تدبیر کند.