از همان 28 رجب که هم‌سفر این کاروان شدم، حال عجیبی دارم .

قافله‌ای که صدها دل را همراه خود کرده است، این روزها تقریبا به نیمه‌راه رسیده است!

راستش هر مناسبت تاریخی را که می‌شنوم، زود با این سفر ربطش می‌دهم.

می‌گویند سوم شعبان ...فکر می‌کنم، ای‌وای! چنین روزی بود که امام علیه‌السلام وارد مکه شد!

می‌شنوم ماه شعبان به آخر رسیده...به ذهنم می‌آید همین روزها، محله « شعب علی[1]»در مکه شاهد مردمی بود که برای دیدن فرزند رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌واله به آن جا می‌آمدند.

ساعتم را به‌وقت سال 60 هجری تنظیم کرده‌ام!

ثانیه‌ها، دقیقه‌ها، ساعت‌ها و روزها ...

من که آخر ماجرا را می‌دانم، چطور می‌توانم با آن‌ها هم‌سفر شوم؟

هر بار که «خواهر جان » یا «جانِ برادر»ی را می‌شنوم، هزار بار می‌میرم و زنده می‌شوم.

این روزها ، همه از رمضان حرف می‌زنند و من ... بغض گلویم را آن‌چنان روزه‌دار! می‌کند که حتی یک قطره آب از آن پایین نمی‌رود.

با خودم می‌گویم ... دهم رمضان بود که نامه‌های کوفیان رسید و مسلم هم پنج روز بعد، از مکه، سفرِ پایان را آغاز کرد.

یعنی می‌شود طاقت بیاورم؟!

طاقت بیاورم... تا کربلا، تا کوفه، تا شام ...

و بعد، این کاروان را برگردانم مدینه... نمی‌دانم، نمی‌دانم!