برو. هر کجا که می­‌خواهی برو. اینکه زره نمی‌­پوشی باشد ... اینکه شبیه یک جنگجوی واقعی نیستی باشد...

اما به‌جای همه­ ی این‌ها، به‌جای شمشیری که بر روی زمین کشیده می­‌شود و راه رفتنت را نشان می‌­دهد، بگذار قلب من همراهت باشد. بگذار همراه تو باشم تا هر ضربه­ ای که گرمای آفتاب را قطع می­‌کند، بر جگر تفتیده من اصابت کند. نگو که این ردّ شمشیر را برای من نگذاشته­ ای؛ می‌­دانستی که پاهایم با رفتن تو تابی برای حرکت ندارند، بیتابی سهم قلبی است که به‌جای خود دو بال را به یادگار گذاشته است. دو بالی که به سمت تو پرواز کنم، وقتی‌که مرا صدا می­‌کنی مانند آن زمان که بر بالین پدرت آمدم ...

اگر بگویم أَحلی من العسل برای من، دیدن صورت زیبای توست، باز هم می­‌روی؟ با رفتنت از عسل­‌های خودت به من هم می‌­چشانی؛ عسلی که مزّه­ ی خون می‌­دهد، عسلی که دیگر شیرین نیست، چرا که شیرینی‌اش را به چیز دیگری داده است؛ به چیزی ورای عسل، به اشکی که از مژه­ هایم می‌­بارد؛ بارانی که دیگر مزّه­ ی تو را می‌­دهد، رنگ تشنگی تو را دارد ...

... اکنون من مانده­ ام و بالی شکسته!

بال دیگر را به تو می‌­دهم. به دست برادرم برسان. او بال دیگر پدر بود ... انگار پاهایت روی خط شمشیر کشیده می‌­شود، روی قلب من؛ قلبی که ذرّه ذره می‌ریزد؛ روی زمین تفتیدۀ رفتن ....