مؤمنان چنین‌اند، اگر ببینند مردم نادان سخن زشت گویند، آنان راه مسالمت پویند، بزرگوارانه پاسخ دهند تا از شر ایشان برهند. گفتار آنان استوار استو إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما [1]

مؤمنان چنین‌اند، اگر ببینند مردم نادان سخن زشت گویند، آنان راه مسالمت پویند، بزرگوارانه پاسخ دهند تا از شر ایشان برهند. گفتار آنان استوار است و پذیرفته کردگار، بر جاهلان نمى ‏تازند و با مهربانى درونشان را آرام مى‏ سازند. ادب قرآن چنین است و خاندان رسول این ادب را از جد خود میراث بردند که «و انک لعلى خلق عظیم» [2]

خشم خود را بر خود چیره نکردن، بخشودن خطاکاران و شفقت بر ناتوانان از خصلت خاص و شناخته رسول خدا بود تا آنجا که قرآن او را بدین خوى نیکو ستود.

 همه فرزندان او که پیشوایان امت‏ اند، ازین مزیت برخوردارند و على بن الحسین (ع) چهره درخشان این صفت عالى انسانى است.

حکایت هایی از حلم امام سجاد (ع)

**روزى امام سجاد به مردمى گذشت که از او بد مى‏ گفتند فرمود:

اگر راست مى ‏گویید خدا از من بگذرد و اگر دروغ می گویید خدا از شما بگذرد. [3]

**روزى مردى امام را دید و به او دشنام داد. خادمان امام بر آن مرد حمله بردند.

ـ على بن الحسین (ع)گفت:

ـ او را بگذارید. سپس به او  گفت:

آنچه از ما بر تو پوشیده مانده بیشتر از آن است که میدانى. آیا حاجتى دارى؟ مرد شرمنده شد و امام گلیمى را که بر دوش داشت بر او افکند و فرمود هزار درهم به او بدهند.

مرد ازآن‌پس می‌گفت گواهى می‌دهم که تو فرزند پیغمبرى [4]

**از زهرى پرسیدند،

على بن الحسین را دیدى؟ گفت:

ـ آرى؛ و کسى را از او فاضل‌تر ندیدم. به خدا ندیدم در نهان دوستى و در آشکارا دشمنى داشته باشد.

ـ چگونه چنین چیزى ممکن است؟

ـ چون هر کس دوست او بود، از دانستن فضیلت بسیار وى بر او حسد مى‏ برد و اگر کسى با او دشمن بود به خاطر روش مسالمت ‏آمیز وى دشمنى خود را آشکار نمی‌کرد. [5]

**هشام بن اسماعیل که از جانب عبدالملک حاکم مدینه بود بر مردم ستم بسیار کرد چون از کار برکنارش کردند، مقرر شد براى تنبیه وى او را برابر مردم برپا بدارند تا هر کس هر چه می‌خواهد بدو بگوید. هشام می‌گفت جز على بن الحسین (ع)از کسى نمى‏ ترسم. هشام از تیره بنى ‏مخزوم است و این تیره از دیرزمان با بنى ‏هاشم دشمن بودند و این مرد در مدت حکومت خود در مدینه على بن الحسین (ع) را فراوان آزار می‌کرد و به خاندان پیغمبر (ص) سخنان زشت مى‏ گفت. روز عزل او امام کسان خود را گفت مبادا به هشام سخن تلخى بگوئید و چون خود به او رسید بر وى سلام کرد هشام گفت: «الله‌اعلم حیث یجعل رسالته[6]**[7]

روزى مردى او را دشنام گفت. على بن الحسین (ع)خاموش ماند و به او ننگریست. مرد گفت:

ـ با توام! و امام پاسخ داد:

ـ و من سخن تو را ناشنیده می‌گیرم![8]

**روزى مردى از خویشاوندانش نزد وى رفت و چندان‌ که توانست او را دشنام داد. امام در پاسخ او خاموش ماند چون مرد بازگشت به کسانى که نزد او نشسته بودند گفت:

ـ شنیدید این مرد چه گفت؟ مى‏ خواهم با من بیائید و پاسخى را که بدو می‌ دهم بشنوید! گفتند:

ـ مى‏ آئیم و دوست می‌ داشتیم همین‏جا پاسخ او را می‌دادی.

امام نعلین خود را پوشید و به راه افتاد و می‌گفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین» [9] همراهان او دانستند امام سخن زشتى بدان مرد نخواهد گفت چون به خانه وى رسید گفت:

ـ بگوئید على بن الحسین است. مرد بیرون آمد و یقین داشت امام به‌ تلافی نزد او آمده است. چون نزد او رسید امام گفت:

ـ برادرم! ایستادى و چنین و چنان گفتى! اگر راست گفتى خدا مرا بیامرزد. اگر دروغ گفتى خدا ترا بیامرزد.

مرد برخاست و میان دو چشم او را بوسید و گفت:

ـ آنچه درباره تو گفتم از آن مبرائى؛ و من بدان سزاوارم! و راوى حدیث گوید، آن مرد حسن بن الحسن بود [10]می‌گفت هیچ خشمى را گواراتر از آن خشم که به دنبال آن شکیبایی باشد ندیدم؛ و آن را با شتران سرخ‌ مو عوض نمی‌ کنم. [11]

 

**روزى امام با دو بنده خود به راهی مى‏ رفت مردی پیش رفت و رداى امام را از دوشش برداشت. امام برجاى خود ایستاد و دیده از زمین برنمى‏ داشت. بندگان او در پى مرد دویدند و ردا را از او گرفتند و برگرداندند. امام پرسید:

ـ این مرد که بود؟

ـ مرد مسخره‏ اى است که مردم را مى‏ خنداند و از آنان چیزى می‌گیرد.

ـ به او بگوئید خدا را روزى است که در آن روز مسخره ‏پیشگان زیانکارانند و جز این چیزى نگفت. [12]

**از یکى از موالى خود ده هزار درهم وام خواست. مرد گروگان طلبید. على بن الحسین پرزه اى از رداى خود کند و بدو داد و گفت این گروگان تو!

مرد چهره درهم کشید. على بن الحسین پرسید:

من بیشتر پاى بند گفته خود هستم یا حاجب بن زراره؟

ـ تو!

چگونه است که کافرى چون حاجب بن زراره کمان خود را که پاره چوبى است گروگان می‌دهد [13] و به وعده خود وفا می‌کند و من به وعده خود وفا نمی‌کنم؟

مرد پذیرفت و مال را به او داد پس از چندى گشایشى در کار امام پدید آمد. وامى را که به عهده داشت نزد آن مرد برد و گفت:

ـ این طلب تو. گروگان مرا بده!

ـ فدایت شوم آن را گم کردم!

ـ در این صورت حقى به من ندارى آیا ذمه چون منى را خوار می‌شماری؟

ـ مرد آن پرزه را از حقه‏ اى که داشت بیرون آورد و به او داد. على بن الحسین پرزه را گرفت و مال را به او سپرد. [14]

**روزى کنیزش بر دست او آب مى‏ ریخت. ناگاه آفتابه از دستش افتاد و جراحتى بر امام وارد ساخت کنیز گفت:

ـ خدا مى ‏فرماید آنانکه خشم خود را مى ‏خورند!

ـ خشم خود را فروخوردم!

ـ و بر مردم مى‌‏بخشایند.

ـ خدا از تو بگذرد!

ـ و خدا نیکوکاران را دوست می‌دارد!

ـ و تو را در راه خدا آزاد کردم [15]

 

**روزى چند تن مهمان او بودند. خادم وى سیخ کبابى را بر دست داشت و با شتاب مى‏ آمد پایش لغزید و سیخ بر سر فرزندى از امام که زیر پلکان ایستاده بود افتاد و طفل کشته شد. غلام سراسیمه ماند. امام به او گفت:

ـ تو در این کار قصدى نداشتى! تو در راه خدا آزادى! سپس به دفن طفل پرداخت.