از دور که نگاه می‌کنی یک جسم سفید رنگ را می‌بینی که گویی بال دارد. گام‌هایت را ادامه می‌دهی، زیر لب ذکر می‌گویی و نگاهت به آن طلایی خوشرنگ پر نور است؛ ولی هر از گاهی کمی پایین تر را هم نگاه می‌کنی تا بدانی آن جسم سفید رنگ چیست؟ جلوتر می‌روی انگار ملکی ساخته‌اند در وسط  بلوار باز هم قدم بر می‌داری و نزدیک‌ تر می‌شوی؛ چشمت به نوشته بالای سر در می‌افتد و دلت می‌لرزد و هنوز انگار باورت نمی‌شود که اینجایی! باز هم نگاهت پایین تر می‌آید و وسط بلوار متوقف می‌شود. فرشته‌ای بزرگ را می‌بینی که دستش به چیزی بند شده است. باز هم جلوتر می‌روی و ذکر می‌گویی و قدم‌هایت را کوتاه بر می‌داری. نزدیک تر می‌شوی حالا آن چه را که از ابتدای خیابان هاله‌اش را دیده بودی واضح می‌بینی. یک گاهواره است و یک ملک که دستانش را به گهواره محکم گره زده است. همه معلوماتت را مرور می‌کنی و در یک لحظه این جمله در ذهنت نقش می‌بندد: وَ عاذَ فطرسُ بمهده[1]... آری این فطرس، ملک است که به گهواره سیدالشهدا علیه‌السلام پناهنده شده است و این تصویر زیارت آن حضرت در سوم شعبان در دل و جانت حک می‌شود.

 

همانطور که دیده‌ات را از گهواره بر نمی‌داری جلوتر می‌روی؛ همه کلمات از ذهنت فرار کرده‌اند فقط دلت می‌خواهد لحظه‌ای به جای آن فرشته دستت را به گهواره‌اش متبرک کنی و دلت را تا آخر عمر به میله‌اش گره بزنی. حسرت همه وجودت را پر می‌کند و دلت می‌گیرد از غم و حزن این سرزمین که با شادی میلادش آمیخته شده است! کم کم خودت را پیدا می‌کنی و می‌خواهی چیزی بگویی و باز هم فقط یک جمله یادت می‌آید: «فَنَحْنُ عَائِذُونَ‏ بِقَبْرِهِ‏ مِنْ‏ بَعْدِهِ نَشْهَدُ تُرْبَتَهُ وَ نَنْتَظِرُ أَوْبَتَهُ[2]؛ ما هم پس از فطرس به قبر او پناهنده می‌شویم و بر سر تربت پاکش حاضر شده و منتظر بازگشتش می‌مانیم.»

 

این بار نگاهت را به داخل صحن می‌اندازی و خدا را شکر می‌کنی که در چنین شبی در این سرزمین حاضری. دلت پر می‌کشد که زود تر وارد حرم شوی قدم‌هایت را شتاب می‌دهی و این بار از دلت می‌گذرد که :

 

 فطرس می‌دانم که مامور شده‌ای سلام دوست داران حضرتش را از هرجای عالم به ایشان برسانی؛ اما این بار سلام مرا نرسان... خودم آمده‌ام!