حالا من هم می‌آیم و درد فراق تسکین می‌یابد.

کابوس‌ها تمام می‌شود.

حالا آن اشک‌های مدام ، به لبخند آغوش تو منتهی می‌شود.

اگرچه سالیان درازی  بین ما فاصله افتاد حالا اما ملک‌الموت نوید وصل می‌دهد.

یادت می‌آید آن لحظه که برای آخرین بار با ما خداحافظی کردی و راهی میدان شدی، گریان دویدم و گفتم پدر جان اندکی درنگ کن تا بیشتر ببینمت. دست‌وپایت را بوسه باران کردم و سیل اشک‌هایت بر گونه روان شد؟ اشک‌هایم را پاک می‌کردی و می‌گفتی سکینه جان صبور باش که  بعد از من بسیار باید بگریی.

حالا اما آن انتظار تلخ  به پایان می‌رسد. با شوق دیدار تو سر از پای نمی‌شناسم.

نگاه کن، دیگر شمر نیست، حرمله نیست، سپاه سی‌هزارنفری نیست تا ما را جدای از هم بخواهند.

  حالا دیگر آغوش مهربانت تا ابد از آن سکینه است.

 بابای خوبم حسین جان سلام.