چند روزی به محرم مانده است که در بازار شهری کاری دارم و به آن‌جا رفته‌ام.

بازار است و هیاهو و قیل‌وقال‌های همیشگی‌اش و مردمانی که هرکدام در پی کاری به سمتی می‌روند.

من هم به سمتی در حرکتم که ناگاه صدای طبل و سنج مرا به خود متوقف می‌کند.

این صدا، صدایی است آشنا!

خوب که به اطراف نگاه می‌کنم جوانانی را می‌بینم مشغول تمرین با طبل‌ها و کمی آن‌طرف تر پرچم‌هایی که باد نوازششان می‌کند.

این‌جا در بازار شهرمن است که صدای طبل می‌آید؛ اما من شهری را هم می‌شناسم که در بازارش صدای طبل می‌آمد؛ اما این کجا و آن کجا؟

این‌جا برای مجلس عزا و ماتم شاه شهیدان، آن‌جا برای به عزا نشاندن شاه شهیدان.

این‌جا برای هیئت و عزاداری بر طبل‌ها می‌کوبند، آن‌جا برای اعلام آغاز جنگ.

این‌جا پرچم‌های سیاه، آن‌جا پرچم‌های سرخ برای خونریزی.

این‌جا صدای دست فروش‌ها، آن‌جا صدای بازار آهنگرها و ساختن تیغ و تیر و شمشیر و تیر سه شعبه‌ها!

این صدای طبل برای من روضه‌ای شده است که دوست دارم تا بی‌نهایت به آن گوش بسپارم.

و اما من .... امروز ... این‌جا .... کجای میدان ایستاده‌ام؟