امر خدا را فرمان می‌برد و هاجر و اسماعیل را ساکن صحرای خشک و سوزان می‌کرد.

ابراهیم ‌علیه‌السلام تنهایشان گذاشته بود که ناله تشنگی اسماعیل گوش بیابان را پر کرد و هاجر هرچه می‌دوید،

فقط سراب بود این آب‌ها،

 تا اینکه اسماعیل خودش دست‌به‌کار شد و آن‌قدر دست‌وپا زد تا بالاخره چشمه‌ای را حفر کرد.

لبخند هاجر دیدنی بود.

اما...

اسماعیل کربلا وسط میدان هر کاری کرد آبی از زمین نجوشید و چشمه‌ای هم در کار نبود.

دست‌آخر مثل تسبیح پاره‌ای شده بود که جمع‌کردنش کمر ارباب را خم می‌کرد.

بیچاره مادرش!