منتظر بودم، منتظر یک تغییر، داشت عادت می‌شد، عادت می‌شد نگاه سوزان خورشید، عادت می‌شد وزیدن بادهای داغ بیابانی، داشت عادت می‌شد نبود زندگی.

منتظر یک اتفاق خارق العاده، منتظر بودم تا رسیدن آن روز، آن روز که نسیمی خرق عادت کرد، نسیمی که بوی گل محمدی می‌داد یا بوی سیب یا شاید بوی یاس؛ اصلا آن نسیم بوی خود خدا را می‌داد. نسیمی که از جانب آن کاروان می‌وزید. کاروانی که با تمام کاروان هایی که بدون نگاهی می‌گذشتند از من، متفاوت بود.

تفاوتی که می‌شد از سوال امام کاروان فهمید. سوال از نام من بود، نامی که خودم هم فراموشش کرده بودم و آن پیرمرد پس از سال ها نام کربلا را دوباره به زبان آورد. آن پیرمرد گفت کربلا و امام آن کاروان خبر از اطراق داد. امامی که شناختمش وقتی قدم بر سر من نهاد، سنگینی و عظمت و صلابت قدم هایش، جنس و روحی متفاوت داشت. با هر قدم آرامش می‎گرفتم. من فهمیدم که آن قدم ها، قدم های امام بود، قدم های سرورم آقا امام حسین علیه‌السلام و آرام آرام لبریز شدم  از زندگی، با قدم های اهل بیت پیامبرِ نور و رحمت.

و آرامش دوباره مُرد، دوباره تاروپود زندگی در وجودم نابود شد با هجوم شیاطین؛ شیاطینی که قدم هایشان بوی تعفن می‌داد و می‌سوخت جانم از آتش قدم آن فرزندان ابلیس. می‌سوختم و ذوب می‌شدم از خجالت و شرم از فرزندان معجز قرآن. شرمنده از اشک‌های دردانه‌ی سه ساله‌ی امام، شرمنده از لب های خشکیده ماهی شش ماهه‌ی دریای عشق امام، شرمنده از معصومیت و یتیمی بزرگ مردان امام مجتبی (ع) و شرمنده از آخرین نماز امام که دوباره کمی زندگی را در وجودم دمید و گریان از گریه‌های بانوی صبر بر سر پیکر امام شهید.

اما الان که جسم تک تک شهدای کربلا شده است بخشی از روح و جان من، حالا که بانو از سفری به قدمت چهل شبانه روز برگشته، بانویی که دلتنگ برادر و برادر زاده هاست، بانویی که با جسمی خمیده و روحی استوارتر از همیشه به ملاقات برادر آمده. امروز، روزیست که من به چشمان خود دیدم که تمام فرشته ها و شهدای کربلا قیام کردند به احترام حضور بانوی صبوری. امروز روز تشکر امام (ع) از امانتداری بانویی شرمنده از پرواز امانت به سوی خداست.

و من همچنان مبهوت و غمگین و افسرده از این غم نشسته بر تمام عالم و امیدوار به تحقق ادعای به حق پروردگار.

خدایا وعده داده ای که به همراه هر سختی نیز آسانی هم هست، خدایا من همچنان منتظرم…