سلام بر بانوی صلابت و غربت، دردانه ی طه صلوات‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم، دخت امیرالمومنین علیه‌السلام، نور چشمان زهرا سلام الله علیها، امید قلب حسین (ع)، پیامبر عاشورا زینب کبری (س)، بزرگ داغدار کربلاییان، همو که سوخته رفت و سوخته تر برگشت. شانه های نحیف یک زن و باری به این گرانسنگی افلاکیان را نیز به حیرت واداشته است. آه ای آسمان، تو نیز در اقتدا به چشمان هماره اشکبار او خون ببار.

برادر سلام! همراه نی سوار من برخیز، این سروِ قامت خمیده، خواهر توست که منزل به منزل حرمت خون خدا را نگاهبان بوده و جان امام زمانش را سپر، چقدر شبیه مادر شده بودم، علی را پاس می داشت و علی را پاس می داشتم و بار دیگر کوفه از سخنانم به خود لرزید همچون خطبه خوانی حیدر، گام به گام مرهم دلسوختگان بودم و همدرد داغدیدگان، از باقی داستان جانگداز این سفر اما من نمی گویم و تو نیز هیچ مپرس، از آتش افتاده به جان خیمه ها و بر دل ما، از پای های پر آبله و زخم های تازیانه ها، از سکوت غمبار علمدار بالای نی ها، از چشم های خیره بر ناموس خدا، از کوفه و از پشت بام ها، از نان و خرما و سنگ ها، بازار یهودیان، مجلس شراب، چوب خیزران و لب های پُر ترک، ای به فدای لحن خوش آوای آسمانی ات،  قرآن بخوان برای دلم و با من بگو که در ویرانه ی شام در گوش نازدانه چه خواندی که یکباره قفس بشکست و به آغوشت پر کشید!؟ با من بگو حالا این جان بی قرار را نزد تو بگذارم یا به مدینه بر مزار مادر بروم!؟ پاسخ سلام خواهر را نمی دهی!؟ گله نمی کنم؛ شنیدم که جابر می گفت: «چگونه پاسخ دهد؛ آن حبیب من که سر در بدن ندارد!؟...» خوب می دانم؛ اما که داغ این فراق عظمی چندان طول نخواهد کشید. دیری نخواهد بود که مجنون ز داغ لیلا جان بسپارد...

به یاد تو که می افتم؛ می افتم...