روایت زینب (سلام خدا بر او)

چه غریب و تنهاییم در این بیابان. کاش گذاشته بودند در غاضریه و کنار قبیله بنی‌اسد فرود آییم؛ نه اینجا که معبر مار و مور است و عقرب چلپاسه. دل شیرمردان هم در این وحشت سرا می‌گیرد، چه رسد به زنان و اطفال...

- خوابم نمی‌برد عمه جان. چرا از اینجا نمی‌رویم. دلم برای خانه خودمان تنگ شده. از اینجا می‌ترسم.

آخرین طفل خیمه، ساعتی پیش آرام گرفته و خوابیده است؛ اما رقیه در آغوش و سر بر بازوی من، با صدایی گرفته و بغض آلود، بی‌تابی می‌کند. صدای پایی آرام و سنگین از بیرون خیمه به گوش می‌رسد.

- می‌شنوی رقیه جان؟ این صدای پا را می‌شناسی؟

لحظه‌ای آرام می‌گیرد و در سکوت، گوش می‌خواباند.

- بله این عمویم عباس است.

- آفرین. پس تا عمویت عباس هست، نباید از هیچ چیز بترسی.

- عمویم آن بیرون نمی‌ترسد؟

- عمویت جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمی‌ترسد. تا او هست، هیچ کس نمی‌تواند به ما آسیب برساند.

- اما اگر عمویم عباس نباشد...

بغضی گلویم را می‌فشرد...

- عمه جان، پرسیدم اگر عمویم عباس پیشمان نباشد چه؟

- او هرگز ما را ترک نمی‌کند دخترکم. حتی اگر او خدای ناکرده مثل برادرت علی بیمار می‌بود، پدرت حسین و برادرت علی اکبر هرگز اجازه نمی‌دادند کسی به ما آزار برساند.

در تاریکی خیمه، با نرمیِ نوکِ انگشتانم، نشستن لبخند را بر چهره مرطوب و معصوم دخترک حس کردم. لبخندی که به سرعت محو شد.

- اما عمه جان، اگر پدرم...

گریه‌ی بی‌صدا... به خدا قسم که در آن لحظات میان تمام آفریدگان، هیچ کس به اندازه من نیازمند تسکین و تسلا نبود. سرِ طفل را به سینه چسباندم و در میان گریه، آرام در گوشش زمزمه کردم: خدا هست دخترکم، خدا هست...

دستان کوچک رقیه، گونه‌های خیسم را نوازش داد: گریه نکن عمه جان. نترس. می‌شنوی؟ این صدای پای عمویم عباس است.

ساعتی گذشته، کودک با شادمانی به آغوش عباس رفته و در کنار او مشغول نگهبانی از خیمه‌ها است.

گریستم؛ هم بر مصائب پیش، هم بر مصائب پیشِ رو.

صدای پای آشنا و امید بخش، سنگین و شمرده به خیمه نزدیک شد و بر درگاه خیمه آرام گرفت. این عادت مألوف و شیوه‌ی معمول عباس بود که از فرط حُجْب و حیا، هرگز حضور خود را با صدای بلند یا خطاب نام زنان حرم اعلام نمی‌کرد. یا یکی از کودکان، واسطه‌ی اعلام حضور او می‌شد یا خود آنقدر می‌رفت و می‌آمد و با فاصله از خیمه می‌ایستاد تا متوجه حضور او می‌شدیم. شب‌ها نیز هر از ساعتی بر درگاه خیمه‌ها مکثی می‌کرد تا در صورت ضرورت و نیاز، مددکار و خدمت گزار زنان و کودکان باشد.

حضور و مکث این بار اما دلیلی دیگر داشت؛ رقیه. نکند شادمانی اولیه‌ی طفل، جای خود را به بی‌تابی داده و عباس را واداشته تا او را پیش پدرش ببرد؟ شاید عباس به واسطه‌ی پیش آمدن کاری، ناچار به بازگرداندن طفل شده یا شاید خود طفل برای بازگشت به خیمه بهانه گرفته باشد... نکند... شاید... هزار شاید و مبادا در کسری از ثانیه بر خاطرم گذشت. فریاد از این بیابان و این راه بی‌نهایت که از هر طرف، دری به وحشت و تلخکامی دارد و به «امید» و «ای کاش»، حتی مجال گشودن روزنی نمی‌دهد.

آرام پرده‌ی خیمه را کنار می‌زنم. عباس، بزرگ و با شکوه، با فاصله از خیمه ایستاده، لبانش را بر سر طفل گذاشته و موی کودک را می‌بوسد و می‌بوید. دلتنگی برادرکم؟ دلتنگ فرزند خردسال و شیرین زبانی که حاضری برای دیدنِ دوباره‌اش، هزار بار بمیری؟ من پشت پرده خیمه صبر می‌کنم. گریه کن برادرکم گریه کن...

شانه‌های سِتَبر ماه بنی‌هاشم، زیر نور کمرنگ ماه آسمان، آرام و بی‌صدا تکان می‌خورند و من نیز بی‌آنکه او بداند، در خیمه همراهی‌اش می‌کنم. عباس جان، چشمان من و تو برای گریستن بر دلتنگیت کافی نیست.

به ابرهای سِتَروَن، حدیث دلتنگی بگو که گریه‌ی مردان، نماز باران است...