روبروی ضریحش ایستاده‌ام و مودبانه سلامش می‌دهم تا می‌رسم به این عبارت «اَلسَّلامُ عَلیْکَ یا مَنْ بِزِیارَتِهِ ثَوابُ زِیارَه سَیِّدِ الشُّهَداءِ یُرْتَجی» [1] نگاهم را از روی زیارت نامه بر می‌دارم و پخش می‌کنم بین شبکه‌های ضریحش، هر شبکه ضریحش مرا را وصل می‌کند به ماجرای غریبی در این عالَم. چشمانم خیره خیره به یکی از شبکه‌ها دوخته می‌شود و به تبع آن دلم هم آن جا گیر می‌کند. زبانم در دهانم می‌چرخد و می‌گویم:

«آقا زاده! سلام مرا به حضرت ارباب برسانید و بگویید اگر فلانی بگوید به دنبال ثواب زیارت کربلا نیست دروغ گفته! و اگر بگوید فقط دنبال ثواب زیارت کربلاست باز هم دروغ گفته!! بزرگ زاده! به ایشان بگویید این حال فعلی فلانی است! اما آرزو دارد به جایی برسد که فقط خودت و کربلایت را بخواهد نه چیز دیگری... جناب عبد العظیم! امروز که این جا آمده‌ام نه برای این است که دلم فقط ثواب زیارت سیدالشهدا علیه‌السلام را می‌خواست؛ راستش دلم هوای کربلا را کرده بود؛ دلم تنگِ حرم بود! آمدم که سلامی خدمت شما عرض کنم و در هوای حرم شما که بوی کربلا را دارد نفس بکشم!...»

خواندن زیارت نامه که تمام می‌شود. نگاهم را بین شبکه‌های ضریحش بخش می‌کنم. اصلا این حرم انگار برای تمام ِدل تنگی‌های تو برنامه دارد!! بچه هیاتی که باشی می‌دانی که شب عرفه باید بیایی و این جا در کنار بقیه سینه زن‌ها براتِ محرمت را بگیری. از قدیم الایام این حرم، شبِ شهات سفیرالحسین؛ حضرت مسلم بن عقیل (ع) میزبان دسته‌های عزادار و هیات‌ها بوده است. میزبان عاشقانی بوده که رزق و اذنِ اشک و عزاداری محرمشان را می‌خواستند.

این حرم را دوست دارم برای این که داغ دلم را تازه می‌کند! برای آن که اشک را از گونه‌هایم جاری می‌کند. اشکی که این روزها در هجوم غفلت، غنیمت است! این حرم قِصه غُصه ویرانی بقیع را برایت تازه می‌کند؛ مدام دلت می‌خواهد وقتی به گُنبدش نگاه می‌کنی یا زمانی که چشمت به ضریحش می‌افتد یا وقتی که در حریمش قدم می‌زنی و هوای حرم را استشمام می‌کنی زیر لب زمزمه کنی و گریه کنی... 

حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند

باید برای قبر تو فکری کنم حـــســـن [2]

خلاصه در رِی حرمیست که بوی کربلا و بقیع را یک جا می‌دهد...