بعضی وقت‌ها واژه‌ها کم می‌آوردند و تو می‌مانی از کدام واژه استفاده کنی تا به دیگری برنخورد! تا ردیف شدن به قاعده شان در کنار هم حق مطلب را ادا کند. دقیقا مثل الان من. مانده‌ام که واژه‌هایم را چه جور کنار یک دِگَر جُفت و جور کنم که درخور شانتان باشد!؟ اما انگار تلاشم باطل است! هر کار می‌کنم باز می‌گردم اول خط! مثلا می‌خواستم خطابتان کنم:

سلام بر شما، ای آقا زاده! دیدم که شما خود آقایید! و از طرف دیگر هم پدر شما کسیست که آقا و ارباب کائنات است؛ پس آقا زاده‌اید!!

بعضی وقت‌ها برای توصیف بعضی از آدم‌ها آن‌ها را به دیگران توصیف می‌کنند؛ اما برای توصیف شما قضیه پیچیده است و من مانده‌ام که چگونه وصف کنم شما را؟!

از چه بگویم از شمایی که اشبه الناسی به رسول رب العالمین صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم؟! شمایی که چه از بابِ خِلقت چه از بابِ جَمال و چه از بابِ خُلق و خوی شبیهی به او. همان پیامبری را می‌گویم که  خدا در وصفش می‌فرماید «و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین [1]» شمایی که وقتی حضرت ارباب علیه‌السلام دلتنگ جدشان بودند به قد و بالای شما نگاه می‌انداختند.[2]

لحظات وداعتان و دل بردن از دل خواهران و عمه‌هایتان نشان از رابطه عمیق شما با آن‌ها داشت و تداعی گر «رحما بینهم» بود و قدم‌های محکم و ابروهای به هم پیوسته تان در میدان جنگ یاد آور «اشدا علی الکفار»[3]

و شاعر چه به حق در وصف تان شعر سرود که:

«ابروی تو پیوسته به هم خوف و رجا را

چشمان تو کانون تولا و تبرا»

شما را به خودتان توصیف کنم یا بگویم علی بن حسینی (ع) که شبیه عمویش حسن بن علی (ع) است!؟ شمایی که کریم بودنتان زبانزد همگان است. شنیده‌ام در مدینه هرشب بر بلندی آتش می‌افروختید تا در راه مانده‌ها و گرسنه‌ها شما را پیدا کنند و گرد شما آیند و شما آن‌ها را سیر و سیراب کنید. شما شبیه عمویتان بودید و هستید، کریم اهل البیت...  

شما را به خودتان توصیف کنم یا به پدربزرگ تان امیرالمومنین علی (ع)؟! شمایی که افتخارتان هم نامی با او بود. شمایی که صلابتتان در رزم زبانزد شد همانند او. شمایی که قدم‌های مستحکمتان را در میدان جنگ تاریخ گواهی داده است. شبیه آن چه درباره او گواهی داده است. شمایی که فقط با حضورتان، ترس بر دل دشمنان می‌افتاد. مثل حضور او. شمایی که با فرق شکافته به سوی معبود شتافتید، مثل او...

مولای من! زبان من اَلکَن است از توصیف شما؛ عاجزست حتی از بردن نام شما! راستش آن نشد این سطور آن چه می‌خواستم... فقط این را بگویم:

ای جان جوان مرد به دامان تو دستم

من نیز جوانم ولی افتاده‌ام از پا

آتش بزن آتش به دلم، کار دلم را

ای عشق مینداز از امروز به فردا

آتش بزن آتش به دلم، ای پسر عشق

یعنی که مکن با دل من هیچ مدارا...[4]