ای کاش می‌شد برای ورود به محرم مقدمه چید! ای کاش ظهر عاشورا را می‌شد در قالب زمان منبسط کرد. برای من و تو خیلی‌ها این کار را کردند. روضه‌های چند ساعت را منبسط می‌کنند برای ده شب. گاهی دو ماه... گاهی کل سال! ولی تمام این‌ها تنها چند ساعت بود... بدون مقدمه! بدون سخنرانی که قبلش کم کم دلت را آماده کند و آرام آرام بزند به صحرای کربلا... صحرای کربلا!

و من این‌ها را نوشتم که اسمش را بگذارم مقدمه... تا با خیال راحت روضه بخوانم...

بوی محرم می‌آید... بوی سیب. این واژه‌ها در کدام گودال به هم گره می‌خورند؟!

اما من انگار، دلم می‌خواهد از غم مادر بپرسم. دلم می‌خواهد بپرسم: بانو! ای دختر رسول خدا سلام‌الله‌علیها! ...

روضه‌هایم سخت مکشوف شده! حجاب‌هایِ این قلبِ کدر؛ مکشوف‌اش می‌کند...

آری! دلم تندتر می‌گوید. قلم آهسته می‌نویسد. نتیجه‌اش می‌شود، تصویری که پَرِش دارد، پیوسته نیست. وای اگر روزی دل خودش می‌نوشت! چه روضه‌های ناگفته‌ای که مکشوف نمی‌شد!

کم کم دارم پارچه‌های سیاه را آماده می‌کنم، تا بیاورم گوشه گوشه دلم آویزان کنم.

می‌خواهم یک ضلعش را با یک جمله پر کنم، «یا عباس! جیء بالمای لسکینه»...«عباس جان! آب بیاور...برای سکینه (س)» سیاه مشق. هزار بار بنویسم... به تعداد ناله‌های العطش طفلان. شاید تمام دیوار یک دست سیاه شود، شاید!

روی ضلع دیگرش می‌نویسم، یا زهرا! یک بار، به رنگ سبز. به خط نور تا در میانه دیوار، آرام و باوقار، قد برافراشته باشد. تا کسی یادش نیاید که این آرامش و وقار، این سرو سربلند، کجا متلاطم شد و کجا از پا فتاد.

یک طرفش سیاه شد، یک طرف پر از نور. آن طرف، جای کودکان است. سه ساله و شش ماهه! نه نوشته‌ای می‌خواهد و نه نقشی. بگذار تا خونی که پدر، در دست گرفت و به آسمان پاشید، بیاید روی دیوار نقش ببندد. بگذار تا ادامه ضرب سیلی که یکباره قرص ماه را کبود می‌کند، دیوار دل مرا هم فروشکند. این دیوار، چگونه می‌خواهد برپا بایستد... باید که فروریزد.

راستش را بخواهی، ضلع چهارم باید خالی باشد. باید بشود که دسته‌های عزاداری بیایند و بروند. روضه بخوانند و گریه کنند. حیدر حیدر بگویند و قلب حیدر علیه‌السلام را آتش بزنند...

چه می‌کشی تو ای حیدر! دریای قلب تو با کدام اقیانوس زمینی قابل مقایسه است که سخت ترین طوفان‌ها، تنها کف روی آب است، در قلب تو...

دلم برای نجف تنگ شده، دلم برای سر نهادن به دیوار حرمت لک می‌زند پدر! که بنشینم و صدایت کنم.... پدر! پدر!

چهار دیواری قلبم، حال که رنگ تو گرفت، تو خریدارش باش...

بخر مولا! آری به کارت نمی آید؛ اما هر از گاهی نجوای حیدر حیدرش شاید، مرهمی باشد بر زخمهای بی اندازه‌ات.

دل بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد                  یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر