عُماره بن‌ صَلخَب‌ اَزد

مردم دسته دسته دست بیعت به مسلم می‌سپردند و چونان نامه‌هایی که پیش از این فرستاده بودند از یاری و پشتیبانی و جانبازی دم می‌زدند.

اما دیری نپایید که گروه گروه گسستند و به عافیت پیوستند. عبیدالله در دارالاماره کوفه به تزویر و تطمیع و تهدید حکم می‌راند و با نفوذ در اطرافیان حضرت مسلم می‌کوشید آن‌ها را پراکنده کند. در چنین هنگامه‌ای عماره زیرکانه و هوشیارانه همه‌سو سر می‌کشید تا نیرنگ‌های عبیدالله را در هم شکند و یارانی مخلص و فداکار را برای فردا فراهم آورد.

...آه که چه زبون و ذلیل‌اند دل‌بستگان دنیا و چه حقیرند سرها و جان‌هایی که به زر، خویش گم می‌کنند و به شوق دنیا آخرت خویش تباه می‌سازند. مولایم علی علیه‌السلام می‌گفت: «الدنیا کمثل حیه لین مسها و یُقتلُ سَمها» [1] این مار خوش خط و خال، شرنگ مرگ در رگ‌هایشان خواهد ریخت و سیاه و زشت و زبون به دوزخشان خواهد فرستاد.

عماره با خود می‌گفت و می‌گریست. چه زود کوفه بیعت و ازدحام، خلوت شد. چه زود کوچه‌های «ما حسین را می‌خواهیم» به «امر، امر عبیدالله است» تبدیل شد.

بعد از این چه خواهد شد؟ مسلم به مولایمان حسین (ع) نامه نوشته است که بیا، هجده هزار تن بیعت کرده‌اند و آماده‌ جان‌فشانی و فداکاری هستند.

روز هشتم ذی‌الحجه هانی، پیر فداکار و مهمان‌نواز کوفه، با تن بی سر در کوچه‌ها بر خاک کشیده شد و مسلم بسته در زنجیر از مقابل نگاه هزاران بیعت کننده دیروز گذشت تا فرجامی چون هانی داشته باشد.

عماره خود ندید اما شنید بدن این دو شهید را در بازار کفاشان و قصابان کشیدند و چشم‌های مبهوت نگریستند و پس از آن به شیوه سیاه پیشین زیستند و اگر سخنی گفتند، به نفرینی پنهان و افسوسی خاموش بسنده کردند. اینک نوبت مبارزان رسیده بود که دستگیر شوند. عماره گریخت و در خانه خویشاوندان پنهان شد. تعقیب و گریز ادامه یافت و او از خانه‌ای به خانه‌ای و از پناهگاهی به پناهگاهی می‌رفت.

دیری نپایید که محمدبن‌اشعث پناهگاه او را یافت. حلقه محاصره گزمه‌ها و ماموران تنگ و تنگ‌تر شد و سرانجام عماره در بند دشمن افتاد. دو روز در زندان بر غربت مسلم و فردای حسین گریست.

یازدهم ذی‌الحجه بود که عماره را از زندان بیرون آوردند. شیر در زنجیر، مهابت و شکوهی داشت. در خطوط چهره‌اش از ترس و واهمه نشانی نبود. مقصد میدان قبیله ازد بود. به میدان رسیدند. جمعیت انبوه شد. هیچ کس دم نمی‌زد. حتی خویشاوندان، بُهت‌زده و ساکت تماشا می‌کردند. عماره مردم را می‌دید. می‌نگریست و می‌گریست. ساعتی بعد در کنار تلی در قبیله، عماره جوان را متوقف کردند. دست‌ها بسته بود و پای در زنجیر. جلاد شمشیر کشید. عماره پلک نزد. تنها با صدایی که در آن آرامش و اندوه موج می‌زد سرود: السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک یابن‌رسول‌الله.

تیغ فرا رفت و فرود آمد. عماره بر تل افتاد. هنوز چشمان را نبسته بود، آخرین آوا از حلقومش تراوید: فداک جسمی و دمی یا اباعبدالله.

عماره به کربلا نرسید؛ کربلا به او رسید؛ او نیز چون مسلم و هانی عبدالاعلی پیش‌مرگ نهضت حسین شد و خون او طلیعه عظیم‌ترین و ناب‌ترین حرکت جهان، عاشورا.