اکنون مردی از اسب به زیر افتاده است.

مردی که دوشینه شب، خواب را بر چشم دشمن حرام کرده است.

مردی که حیاتش، حیات دشمن را تا این لحظه معلق نگاه داشته است.

مردی که تنفسش، نفس را در سینه دشمن، حبس کرده است.

مردی که صلابتش، پشت غرور دشمن را به خاک مالیده است.

اکنون شیری بر زمین افتاده است که هیبت زنده بودنش، زندگی را در مذاق روباهان، تلخ می‌­کرده است.

در این حال، چه توقعی می­‌توان داشت جز ‌‌‌این‌که دشمنان، همه دشمنان، ناگهان به سمت او هجوم برند و هر کدام با نیزه­‌ای، شمشیری، خنجری و حتی شده با سنگی، زهر کین خود را بر پیکر او بریزند و افتخاری برای خاندان خود کسب کنند!؟

عباس اما به این‌ها نمی‌­اندیشد. این هجوم ملخ‌­وار دشمن، بر مزرعه هستی او ذره‌­ای ذهن و دلش را مشغول نمی­‌کند.
او اکنون فقط به حسین فکر می­‌کند که تما‌می‌ آسمان اوست در زمین.

عشق حسین، آن‌چنان در تار و پودِ او تنیده شده که جز حسین، هیچ‌کس را نمی­‌بیند و جز صدای او هیچ صدایی را نمی‌­شنود و جز رایحه او هیچ بویی را به مشام، راه نمی‌دهد.

نبض حسین نیز از آن‌سو با قلب عباس می‌­تپد.

با فرو افتادن عباس از اسب، قلب حسین فرو می‌­ریزد، چون تیری از چله کمان ر‌ها می‌شود و عقاب‌وار به سمت مهبط ـیا معراجـ عباس، پر می­‌کشد.

از انبوه دشمنان، آنان که بوی حسین به مشامشان می­‌خورد، جان خود را می­‌کنند و می‌­گریزند و آنان که راه مشامشان بسته است، به تیغ بران حسین، از اطراف عباس، پراکنده می‌­شوند.

حسین، همچنان‌که پیش می­‌تازد و شمشیر می­‌زند، زیر لب زمزمه می­‌کند:

ظلم و جنایت را از حد گذرانده‌­اید ای بدترین جماعت عالم!

و در مقابل دین پیامبرتان محمد، علم مخالفت افراشته‌­اید!

آیا چنین نبود که برتری پیامبر خدا، سفارش ما را به شما کرده بود!؟

آیا ما فرزند پیامبر استوار شما نبودیم!؟

آیا زهرای مرضیه مادر من نبود!؟

آیا مادر من فرزند حضرت احمد بهترین خلق پروردگار نبود؟

با این همه جنایت که کردید، برای خود خفت و لعنت خریدید.

و چه زود است آن زمان که به رو در آتش دوزخ بیفتید.

*

اکنون هیچ‌کس در اطراف عباس نمانده است.

همه از ترس ‌‌‌این‌که حسین، به انتقام خون برادر، از دم تیغشان بگذراند و جانشان را بستاند، گریخته­‌اند و نمی­‌دانند که با رفتن عباس، قوت و توش و توان حسین رفته است، پشت حسین شکسته است. رمق جنگیدن برای حسین نمانده است، انگیزه زنده ماندن برای حسین نمانده. نشنیده‌­اند این ترنم طاقت­‌سوز حسین را با خود، که:

اَلْان انکَسَرَ ظَهْری وَ قَلَّتْ حیلَتی.

عباس، پشت و پناه حسین بوده است، تکیه­‌گاه حسین بوده است، توش و توان و زادراه حسین بوده است و در مقابل دشمن، بیشترین و برترین تمهید حسین بوده است. آخرین تهدید حسین بوده است.

اَلیَوم نامَتْ اَعْیُن بِکَ لَمْ تَنَمْ

وَ تَسَهدَّتْ اُخری فَعَزَّ مَنامُها

از این پس، چه آسوده می­‌خوابند آن چشم‌ها که از صلابت حضور تو خواب نداشتند.

و ‌آن‌ها ‌که در سایه‌­سار امن حضورت، به خواب می­‌رفتند، از این پس در حسرت یک خواب آرام می­‌سوزند.

حسین هنوز چند گام مانده به عباس، از اسب فرود می­‌آید و تتمه توان و باقی رمقش را در زانوان لرزانش می­‌ریزد که تا رسیدن به عباس، همراهی­‌اش کنند.

و همراهی‌­اش می­‌کنند. درست تا همان‌جا که او ایستادن و ایستاده ماندن را ضروری می‌شمرد، درست تا آستانه پیکر عباس.

در این نقطه، او ایستادن را نمی­‌خواهد، حتی اگر بتواند.

این‌جا که عباس به خاک و خون نشسته است، حسین ایستاده ماندن را خلاف اخوت و مروت می­‌شمرد اگرچه عباس، خود برای ایستاده ماندن حسین، به خاک و خون نشسته باشد.

اکنون و این‌جا غریب­‌ترین زمان و مکان عالم است.

آن‌چه اکنون و این‌جا می­‌گذرد در تاریخ هستی، سابقه و مثل و بدیل ندارد.

و از این پس نیز، مادر گیتی محال است که شبیه این حادثه را به دنیا بیاورد.

اکنون، اینجا ملتقای خورشید و ماه است. نقطه­‌ای است از زمان و مکان که خورشید و ماه به هم می‌­رسند.

این‌جا و اکنون همان «آن»ی است، همان زمان و مکانی است که منظومه شمسی در هم می­‌پیچد، از قواعد عادت و روال می­‌گریزد و دست به دامان محال می‌­آویزد.

والشمس لا ینبغی لها ان تدرک القمر

قرار و قاعده عالم به تلاقی خورشید و ماه نبوده است و نیست.

آن‌چه پیش روست، خلاف قاعده عالم هست اما خلاف قرار نیست. قرار عالم اکنون با تلاقی این دو نگاه ـخورشید و ماهـ به دست می­‌آید.

اینک هستی در ملتقای این دو نگاه، در دیدار خورشید و ماه، آرام و قرار می‌­گیرد. اکنون همه ثوابِت و سیارات و همه منظومه­‌ها و کهکشان­‌ها، بر مدار این دیدار می‌­گردد، حول این کعبه کائنات طواف می­‌کند.

چه کورند آنان که این حوادث حیرت‌سوز را پیش‌ رو دارند و نمی‌­بینند!

شاهدان صحنه این ساعات اگر اهل بصیرت بودند، هزارباره نماز آیات می­‌خواندند. نه اکنون و این زمان، که از زمان بروز اولین بارقه­‌های خسوف در جهان.

ز اولین لحظات وقوع خسوف، همه کائنات به نماز آیات ایستاده­‌اند.

از همان زمان که سیاه‌­ترین سپاه، میان خورشید و ماه، حائل گشت و چهره ماه گرفت تا این زمان که اولین علائم کسوف، رخ نموده است و حسین، چشم به چهره عباس دوخته است و ماه بنی­‌هاشم میان خورشید حسین و زمین بر خاک و خون قرار گرفته است، همه ذرات عالم از سر حیرت یا احترام به پا ایستاده‌­اند و به امامت عشق، قامت به اقامه جماعت بسته‌­اند.

حسین در مقابل پیکر به خون نشسته ادب زانو می­‌زند. عباس به دنبال دست‌های خود می­‌گردد تا برای برخاستن به رسم ادب از آن‌ها مدد بگیرد و وقتی که به هیچ ردی از آن‌ها نمی‌­رسد، به پیکر شرحه شرحه خویش باز می‌­گردد و با تمام جان خویش از جسم چاک چاک، تمنای برخاستن می­‌کند.

جسم به تکاپو می­‌افتد، آن‌‌چنان‌ که از زخم‌ها، خون تازه فوران می­‌کند. حسین که این‌ همه بی‌­تابی بر پیکر ادب را برنمی­‌تابد دو دست بر شانه­‌های عباس می­‌گذارد، سینه بر سینه‌اش می­‌ساید، و گونه بر گونه‌­اش می‌­نهد و لب‌هایش را بر پیشانی عمود دیده و زخم خورده عباس می­‌فشرد و آرام و قرار را لاجرعه به جسم و جان عباس می‌­نوشاند.

ـ عباسم! ستون استوار هستی­‌ام!

ـ شرمسارم از این حال و روز مولایم! کمترین اقتضای ادب، ایستادن تمام قد پیش پای شماست.

ـ این پیکر به خون نشسته‌­ات استاد ایستادگی است. و همه مردان عالم را معلم مردانگی!

ـ جانم فدای چشم‌هایتان! چرا گریه می‌­کنید؟

ـ چه آورده‌­اند بر سر ‌تنها ذخیره اخوتم!

عباس من! دست‌هایت کو!؟

ـ به شوق دیدار شما، دست و پا گم کرده‌­ام.

ـ سرت!؟ چه به روز سرت آمده عباس؟

ـ سر را چه منزلت، پیش پای عشق شما!؟

ـ بگذار این تیغ­‌ها و تیر‌ها را از تن و بدنت بیرون بکشم.

ـ این‌ها نشان­‌های عشق شماست بر پیکر من. عمری چشم انتظار دریافت این نشان‌ها ‌ بوده‌­ام.

ـ چشمانت! چه کرده‌­اند با چشم­‌های تو این بی­‌چشم و روترین خلق عالم!؟

ـ دست اگر می‌­داشتم، این دو چشم را زیر پایتان فرش می‌­کردم.

ـ به جای این دو دست، دو بال در بهشت خواهی یافت. بهشت زیر بال‌های تو خواهد بود.

ـ آن دو بال را هم پیش پای شما پهن خواهم کرد. بهشت من چشم‌های شماست.

ـ هرگاه که پیش رویم راه می­‌رفتی، قلبم می‌­شکفت و دلم می‌­گفت. لاحول و لا قوه الّا بالله.

ـ همه عمر، زنگار از وجودم می‌­زدودم تا شما را د‌می‌ به تجلی بنشینم.

ـ دشمنان که شام گذشته از صلابت حضور تو خواب نداشتند، امشب چه آسوده سر بر بالین می­‌گذارند!

ـ نگران کودکان شمایم که امشب، خباثت دشمن، راهزن خواب و آرامشتان خواهد شد.

ـ بعد از پدر، دلیرتر از تو ندیدم.

ـ شاگردی­‌ام به کمال رسیده است در آستان شما.

ـ در حیرتم که چگونه این‌همه کمال در یک بشر به تجلی نشسته است!

ـ خوان احسان شما بی‌­نقص بوده است، معلم و مولای من!

ـ مادر دهر، از تو برادرتر نزاییده است.

ـ برادر چیست!؟ عاشق و مرید بگویید. یک سر موی من از عشق شما خالی نیست.

ـ عباس من!

ـ عباسی نمانده است. این جامه از عباس تهی شده است.

این تماما حضور شماست که در جان من و جامه تن، خانه کرده است. هم شاید از این رو بود که مادر مهربانی و صدیقه آسمانی. صدا می­‌زد: پسرم! پاره تنم!

ـ نگران مادرمان ام‌البنینم که با شنیدن خبر، به کجا خواهد رسید؟!

ـ مطمئنم که از شوق و شعف، سر بر آسمان خواهد سایید، از این شرف که عباسش سر بر آستان حسین ساییده است.

راستی چه بزرگی شما ای حضرت حسین! که سراغی از مشک و آب نمی­‌گیری!؟

ـ در مقابل دریای وجود تو، آب چه محلی از اعراب دارد!؟

حیات همه از آب است و تو حیات­‌بخش آبی عباس من!

خضر، جُرعه­‌نوش چشم‌های توست.

ـ گفتید چشم. از شما دو خواهش دارم.

ـ جانم فدای خواستنت! بگو عزیز جان و دلم!

ـ خون از چشم‌هایم بسترید تا جمال دل­‌آرایتان را یک بار دیگر ببینم.

من بی‌حضور شما آینه بی­‌تصویرم.

ـ به چشم جان برادر! به مژه می‌­روبم خون از سر و روی زیبایت.

با این همه زخم، هنوز ماه بنی­‌هاشمی ‌عباس!

ـ گر‌می ‌و روشنی اگر دارم از خورشید وجود شماست. من بی‌­نگاه شما تاریکم.

ـ خدا اکنون در آینه وجودت به تجلی نشسته است ماه منیرم!

ـ و خواهش دیگر، مولای بی‌­مثل و نظیرم!

ـ جانم فدای خواستنت!

ـ مرا به همین حال که هستم. وابگذارید! به سوی خیمه­‌ها نبرید!

ـ چرا عزیز جان و دلم؟

ـ نمی­‌خواهم این جسم بی‌­انسجام، باری بر دوش خسته و پشت شکسته شما بشود.

ـ پشت شکسته!؟ تو از کجا باخبر شدی؟

ـ حتی اگر این کلام کمرشکن را از لب‌های مبارکتان نمی‌­شنیدم که: «الان انکسر ظهری و قلّت حیلتی»، باز هم این انحنا و شکستگی را با عمود خیمه وجودم درمی‌­یافتم. چنان‌که پیش از این، در واگویه­‌های رجز گونه‌­ام، خدا را به صفت جباری­‌اش صدا می­‌زدم تا شکسته‌­بند پشت شما باشد:

و ابشری برحمه الجّبار‌

و البته بیشتر برای استواری خود استمداد می­‌کردم تا در تداعی مصائب پیش رویتان نشکنم.

ـ به حق که معلم بی­‌بدیل مواساتی، عباسِ جان و دلم! نگران خستگی‌­ام نباش، جان حسین به قربان مهربانی­‌ات! من که تو را بر دوش جسمم نمی‌­کشم، با دست‌های روحم حمل می­‌کنم.

ـ اگرچه حیا می­‌کنم از گفتن این راز، اما هیچ رازی پیش نگاه شما نهفته نیست. من خجالت می­‌کشم از چشم‌های سکینه.

ـ فدای وفایت عباس جان! سکینه عطشناک دیدار توست نه آب.

صدای العطش، صلای الرحیل است، نه درخواست آب.

‌‌‌این‌که این‌جاست جسم سکینه است، روحش در آن سوی این مرز، چشم انتظار توست.

گریه نکن عباس من! تو را به خدا گریه نکن. خون می­‌چکد از چشم‌های تو عباس!

مردانه­‌ترین‌اشک عالم، خونی است که از چشم‌های تو می­‌چکد.

جان حسین فدای مژگان خون فشانت.

ـ مرا نه زخم‌­های خودم که غم زخم­‌های شما می­‌کشد جان برادر! حسین جان!

ممنونم از شما که مولای منید و از خدا که تاج وجودتان را بر سرم نهاده است.

*

صدای شیهه اسب‌ها و هلهله آدم‌ها، پلک‌­های خسته حسین را ناخواسته بازتر می‌­کند و نگاه او را از قاب آینه پیش پایش ـعباسـ می‌­گذارند و به سمت لشکر مقابل می‌کشاند. لشکری که با حصار هزار تو و بی­‌منفذ خود، راه رؤیت افق را سد کرده‌­اند. مجموعه‌­ای متنوع و متراکم از وحوش و دد و دام که نجیب­‌ترینشان اسب‌هایی هستند که مابقی را حمل می‌­کنند.

امام، لختی به این سیاهی مطلق، خیره می‌­ماند.

آیا برای دستگیری از شما، چیزی کم گذاشتم!؟

جایی کوتاهی کردم!؟

تعللی، تقصیری، قصوری مرتکب شدم!؟

حرفی باقی ماند که ناگفته گذاشتم!؟

چیز دیگری داشتم که از آن نگذشتم!؟

برای نشان دادن راه درست و نادرست و هدایت و هلاکت، راهی بود که نرفتم؟

برای آشکار ساختن حق از باطل و نور از ظلمت، کاری بود که نکردم؟

سخنی بود که نگفتم؟

فریادی بود که نکشیدم؟

قفلی بود که نگشودم؟

سدی بود که نشکستم؟

نقطه ابها‌می بود که روشنی نبخشیدم؟

شبهه‌­ای بود که برطرف نساختم؟

گرد و غباری بود که نزدودم؟

نوای استمداد و استغاثه‌­ای بود که سر ندادم؟

تضرع و التماسی بود که نکردم؟

آهی بود که نکشیدم؟

عاطفه­‌ای بود که برنینگیختم؟

و‌ اشکی بود که نریختم؟

و شما!؟

و شما .... هم .... البته هیچ کم نگذاشتید! ...

به هیچ سلا‌می‌ پاسخ نگفتید!

به هچ کلا‌می‌ گوش نسپردید!

به هیچ روزنه روشنی چشم نگشودید!

دل به هیچ حقیقتی نسپردید!

به هیچ صراطی مستقیم نشدید!

و به هیچ ریسمان محکمی ‌چنگ نزدید!

و شما!؟

و شما ... هم ... البته در هیچ قساوتی قصور نداشتید! از انجام هیچ جنایتی نگذشتید!

از ارتکاب هیچ ستمی‌ ‌منصرف نگشتید!

هیچ آینه دلی را نشکسته نگذاشتید!

هیچ جگری را نسوخته ر‌ها نکردید!

از هیچ خونی دست نشستید!

از هیچ ظلمی ‌فروگذار نکردید!

بر هیچ عهدی پایدار نماندید!

هیچ حرمتی را نگاه نداشتید!

به هیچ آدابی مؤدب نشدید!

با هیچ زلزله‌­ای تکان نخوردید!

با هیچ فریادی بیدار نگشتید!

حسین، نگاه غم‌بارش را از سیاهی سپاه مقابل، می­‌ستاند و به سمت آینه بی‌­زنگار ـعباس علمدارـ فرو می­‌نشاند.

و حسرت‌بار زمزمه می‌­کند:

ذهب الذّین اُحبّهم

و بقیت فی من لا احبّه

‌آن‌ها ‌که دوستشان می­‌داشتم، رفتند.

و من مانده­‌ام در میان آنان که دوستشان نمی­‌دارم.

سپس دست به زیر شانه­‌های عباس می­‌برد و سرش را به دامن می­‌گیرد و تا آن‌جا که می‌تواند کمر می­‌خماند و اندوه جگرسوز جانش را در گوش عباس، نجوا می­‌کند:

برادرم! نور چشمم! پاره جگرم!

ستون همواره استوار زندگی­‌ام!

ای یادگار پدرم!

تو تا بدان‌جا در غم‌خواری از این برادرت پای فشردی و جان فشاندی که خدا خود سقای تو شد و با شراب بی‌­بدیلت سیراب ساخت.

ای ماه درخشان!

تو همواره یاورم بودی و پشت و پناهم.

در همه مشکلات و تنگنا‌ها و مصیبت­‌ها.

بعد از تو، زندگی، طراوت ندارد، روح ندارد، معنا ندارد.

اما به یقین فردا با هم و کنار هم خواهیم بود.

منشأ شکیب و منتهای شکوایم خداست.

در همه این مصیبت­‌ها و تنگنا‌ها و تشنگی‌­ها.

قطرات ‌اشک ـگدازه‌­های جگرـ از گونه­‌های حسین فرو ‌می‌ریزد و با ‌اشک خون رگ عباس در می­‌آمیزد.

مَرَجَ الْبَحْرَین یَلْتَقیان.

صدای هلهله سبعانه دشمن، از سمت و سوی خیمه­‌ها به گوش می‌­رسد.
 و عباس، عباس پر کشیده، عباس سفر کرده، عباس در بستر شهادت غنوده، عباس به دیار باقی شتافته، عباس دست از جان و جهان شسته و عباس دست به خدا داده، ناگهان لب به سخن می­‌گشاید و خطاب به حسین می­‌گوید:

«برخیزید مولای من! قسم به جدتان رسول الله که از کنار این جسد بی­‌جان برخیزید و به حراست از اهل خیام بپردازید.

بعید نیست که پای جرئت و جسارت دشمن هم الآن به خیمه­‌ها گشوده شود».
حسین، بی آن‌ که چشم از عباس بردارد، از جا برمی­‌خیزد.
حسین برمی­‌خیزد اما آن‌چنان سخت و سنگین که گویی بار تما‌می‌کوه­‌های عالم را بر دوش دارد.
حسین برمی‌خیزد. چرا که هر آن نزدیک‌تر شدن گرگان به خیام بانوان را برنمی‌تابد.
حسین برمی‌خیزد چرا که گزیری جز برخاستن ندارد.
حسین را نه توان جسم و جان، که غیرت و همیت است که از جا بلند می­‌کند تا به داد خیمه‌‌ها برساند.
این چه غیرت و همیتی است در تو عباس! که پس از شهادت و مفارقت از این جهان نیز هم‌‍چنان غم حسین را با خود می­‌بری و غصه حرم حسین را می‌­خوری!

حسین برمی‌خیزد. اما پیش از آن‌که چشم از عباس و قدم از قدم بردارد، آخرین دعا و ثنایش را هم به نگاه تودیع و بدرقه­‌اش، ضمیمه می­‌کند:

«برترین و بهترین پاداش برادرانه نصیب تو باد که یاری برادرت را در حیات و ممات، وجهه همت خود ساختی».

جَزَیْتَ عَنْ أخیکَ خَیْراً فَلَقَدْ نَصَرْتَهُ حیَّاً وَ مَیِّتاً.
حسین برمی‌خیزد اما شکنندگی عمود خیمه وجودش، بیشتر و رمق بازمانده در زانوانش کمتر از آن است که بتواند ایستاده بماند.