نگارش زندگینامه شهدای کربلا نخستین بار از قرن سوم آغاز شد. کهن­ترین رساله در این باره رساله تسمیه من قتل مع الحسین است که سال­ها پیش توسط استاد علامه سید محمدرضا جلالی در مجله تراثنا منتشر شد. چند دهه پیش هم مرحوم سماوی کتاب ابصار العین فی انصار الحسین را نوشت. کتابی هم محمد مهدی شمس الدین در این باره منتشر کرد.

اکنون با کتاب تازه و مفصلی در این موضوع روبرو هستیم.

این کتاب با نام «آینه داران آفتاب» زندگی و شهادت یاران امام حسین علیه السلام را روایت می کند.

نویسنده این کتاب چهره نام آشنا در عرصه عاشورا پژوهی و ادبیات مذهبی است. استاد محمد رضا سنگری.

سوگ سرخ،  راز رشید، عاشورایی­ها، ماه در آب، چهل روز عاشقانه و...پاره­ ای از آثار وی اند.

عبدالرّحمن‌بن‌عبدربّ‌انصاری‌خزرجی، راوی غدیر

او طرّاحی نخستین توطئه‌ها را کمی پس از غدیر دیده بود. کمین‌کنندگان فرصت‌طلب، به رم‌دادن شتر پیامبر و کشتن او دل بسته بودند و همان‌ها درست پس از چشم‌بستن پیامبر، چشم فتنه گشوده بودند و غارت دستاوردهای پیامبر را خیال داشتند.

پیر و سالخورده بود با خاطراتی عزیز و عظیم از سال‌های همراهی با پیامبر، امّا هیچ خاطره‌ای شکوهمندتر و شیرین‌تر از غدیر در حافظه نداشت. اینک می‌دید فراموشی غدیر، کربلا را ساخته است.

وقتی عظمت‌ها گم شود تیغ‌های فتنه سر از نیام بیرون می‌آورند. کربلا محصول غفلت از غدیر است. عبدالرّحمن را همه می‌شناختند؛ راوی روایات فراوان از پیامبر. نامی آشنا از شمار انصار که در مدینه، مخلصانه و سخاوتمندانه میزبان و پشتوانه رسول خدا شدند.

وقتی ابرهای تیره‌ی فتنه آسمان مدینه را پوشاند و یادهای سترگ یوم‌الانذار و لیله المبیت و روز غدیر فراموش شد؛ برای عبدالرّحمن جز اشک و اندوه و درد چیزی نماند. هرجا می‌رسید هُشدار می‌داد. با آیات قرآن که از مولایش امیرالمؤمنین علیه السلام آموخته بود بحث می‌کرد. تمام افتخارش همین بود که از انصار پیامبر بوده است و شاگرد مکتب امیرالمؤمنین علی علیه السلام و آیه آیه‌ی قرآن را با تلاوت و تفسیر علوی آموخته است.

روزی در رحبه (میدان) امیرالمؤمنین از مردم پرسید و سوگندشان داد که هرکس خودش در غدیر، حدیث غدیر را از پیامبر شنیده است برخیزد و بگوید و شهادت دهد. بزرگان نشسته بودند؛ ابوایّوب انصاری، ابوعمرهبن‌عمروبن‌محصن، ابوزینب، سهل‌بن‌حنیف، عبدالله‌بن‌ثابت، خزیمه­بن‌ثابت، حبشی‌بن‌جناده‌سلولی، عبیدبن‌عازب، نعمان‌بن‌عجلان‌انصاری، ثابت‌بن‌ودیعه و ابوفضاله‌انصاری.

عبدالرحمن نیز بود؛ با بغضی نشسته و شکسته در گلو برخاست. به ارادت تمام از مولا اذن سخن گفتن طلبید و گفت: نشهدُ انّا سمعنا رسول‌الله صلی الله علیه و آله یقولُ:

 اَلا اِنّ الله عزّ و جل ولّیی و اَنّا ولیُّ المؤمنین اَلا فمن کنتُ مولاهُ فعلیّ مولاهُ، اللّهم والِ من والاهُ، عادِمن عِاداهُ و اَحب مَن اَحَبَّهُ و اَبْغِضْ من ابغضَهُ و اَعِنْ مَن اعَانَهُ.

خاطره بزرگ غدیر، اینک شکسته‌ترین و جفادیده‌ترین واقعه تاریخ بود. عبدالرّحمن در کوفه بارها خطبه خوانده بود. در جمع‌های پیدا و پنهان سخن گفته، این قصّه غریب و مظلوم را باز گفته بود و ذهن و ضمیر مردمان را به تنبّه و بیداری دعوت کرده بود.

او طرّاحی نخستین توطئه‌ها را کمی پس از غدیر دیده بود. کمین‌کنندگان فرصت‌طلب، به رم‌دادن شتر پیامبر و کشتن او دل بسته بودند و همان‌ها درست پس از چشم‌بستن پیامبر، چشم فتنه گشوده بودند و غارت دستاوردهای نهضت پیامبر را خیال داشتند.

غدرِ دشمن، غدیر را در محاق فراموشی برده بود. تبهکاران، سرمست قدرت و ثروت، به قتل و تبعید و غارت و زندان و شکنجه و تحقیر و تنگناآفرینی برای خانواده پیامبر و یارانش کمر بسته بودند.

مگر چند سال از غدیر گذشته بود؟ مگر از غدیر تا کربلا چه قدر فاصله بود؟ یزید که بود؟ فرزند معاویه و معاویه فرزند ابوسفیان از تبار جگرخوارگان، از نسل رقم‌زنندگان اُحد و بدر و خندق، از ناپاک‌ترین مردم، فرزند طلقا (آزادشدگان). ولی اکنون همه چیز در چرخه‌ی باطل تغییر یافته بود.

خبر حرکت اباعبدالله از مدینه به مکّه در همه‌جا پیچیده بود. کوفه، شهر یادها و خاطره‌ها و خطرها، در التهابی عجیب فرو رفته بود. بزرگان سرشناس شهر چون سلیمان‌بن‌صرد، رفاعه، عبدالله‌بن‌وال به تکاپو افتاده بودند. هراس دیروزین فرو شکسته بود. مرگ معاویه فرصتی بود تا شیفتگان و باورمندان مکتب علوی روشنگری کنند.

عبدالرّحمن، پر شور و پرشتاب به قبایل کوفه سر می‌زد، سخن می‌گفت، جنایات بنی‌امیّه را برمی‌شمرد و فضایل و شایستگی اهل بیت را بیان می‌کرد. ترجیع‌بند سخنش بیدادی بود که بر خاندان پیامبر رفته بود. خانه‌نشینی برادر و همرزم پیامبر، فراموشی غدیر، غربت و تنهایی حسن علیه السلام و هُشدار و انذار حکومت یزید، محور سخن و تکیه‌گاه سخنرانی‌های آتشین او بود.

راوی آشنای حدیث غدیر، با نگاه نافذ و جذّاب، بیان گرم و فصیح و کلامی که روح آن آیات و روایات بود، شعله در دل‌ها می‌افکند و جان‌ها را به خیزش و شور و شکفتن می‌برد.

نگرانی پنهانی قلبش را می‌آزرد. دلواپسی غریبی بر تمام وجودش چنگ می‌زد. گذشته‌های کوفه سرشار از پیمان‌شکنی و غدر و خیانت و فریب بود و او هم غدر پس از غدیر را دیده بود و هم خطبه‌های دردمندانه مولا را که در مسجد کوفه، مردم را به جهاد می‌خواند و سست‌پایان، سرمای زمستان و گرمای تابستان را بهانه می‌کردند.

او محراب خونین کوفه را دیده بود و روزگار غریبی مجتبی را که حتّی یاران نزدیک، زبان به طعنه و طعن گشوده بودند و سرانجام نظاره‌گر تلخِ خرید سران و سرداران و یاوران امام مجتبی (ع)به بهای کیسه‌ها و سکّه‌های طلا بود.

مگر حسین (ع) از علی (ع) پدرش و از حسن(ع) برادرش برتر است؟ شاید کوفه با او نیز چنان کند. امّا عبدالرّحمن در کوچه‌ها و قبیله‌ها سخن می‌گفت، هشدار می‌داد، دعوت می‌کرد و یاری و همراهی اباعبدالله را تنها راه مبارزه با بنی‌امیّه و بازگشت به سنّت پیامبر و اجرای احکام قرآن معرّفی می‌کرد.

-  نه، نباید بیش از این منتظر بمانم. باید خود را به امامم برسانم و هم رکاب او در دفاع از حریم اهل‌بیت شمشیر بزنم. من باید بروم. حسین(ع) به کعبه آمده است و مردم را به قیام و جهاد و مبارزه می‌خواند. باید بروم.

پیر شوریده و عاشق، عزم سفر کرد. صبحگاهی، رهگذران کوچه‌های کوفه دیدند که عبدالرّحمن بر اسب نشسته، با ره‌توشه‌ای اندک، مصمّم و استوار به سفر می‌اندیشد...

-  خداحافظ عبدالرّحمن، به خدایت می‌سپارم. سلام مرا به فرزند پیامبر برسان.

زن در آستانه در ایستاده بود و سه فرزند که در تلاطم اشک، پدر را بدرقه می‌کردند. پیرمرد به تبسّمی همه را نواخت. نگاه نافذش آسمان را کاوید و سپس به گوشه‌ی چشم، خانواده‌اش را از نظر گذراند.

صدای سم اسب، دور شدن سوار را گواهی می‌داد. بهار بود و نسیمی که همسفر مسافر بود. در گوشه و کنار، سبزه‌ها روییده بود. سالی برکت‌خیز بود و چشمه‌ها جوشان و آسمان سخاوتمند و شادمانی همسایه‌ی کشتزارها و کشاورزان.

عبدالرّحمن مسافر بود و بیابان آغوش‌ گشوده. ایمان، راه را کوتاه می‌کند و اراده، صخره‌های ستبر را به لطافت موم.

عاشقان را مرکب به مقصد نمی‌رساند. عشق و مقصد یگانه‌اند. مسافر عشق، زائر بی‌تردید مقصد است و عبدالرّحمن، عاشق و سالک، و همه عزم ایمان و شوق رسیدن.

-  السّلامُ علیک یابن‌رسول‌الله.

-  و علیک‌السلام و رحمه‌الله یا عبدالرّحمن!

صدا از شوق می‌لرزید. محبّ به محبوب رسیده بود. راوی غدیر، فرزند غدیر را در آغوش گرفته بود. عبدالرّحمن از سر اشتیاق دست امام (ع) را بوسید. بوی پیامبر را از حسین (ع)چشید و شامّه را جرعه جرعه از طراوت حسین (ع)پر کرد.

-  من چه خوشبختم که در کنار حرم خدا، فرزند پیامبر خدا را زیارت می‌کنم.

-  خوش آمدی عبدالرّحمن؛ خدایت پاداش خیر دهد.