مرد خراسانی [1]خسته راه آمده بود که امام را ببیند.

پیاده آمده بود و گواهش پاهای مجروحش.

هر قدمی که برداشته بود «دانه شکری کاشته بود» که به دیدن امامش می‌رود.

حالا با پایی خون آلود به امام می‌گفت که دوستتان دارم، به خدا محبت شما باعث شده این راه طولانی را تحمل کنم... .

و مهربانی امام چون باران بر سرش فرو می‌ریزد.

نه آن بارانی که دانه را می‌رویاند، بارانی که سنگ را جان می‌دهد!

مرد خراسانی در انتظار آن آفتابی است که:

«می رسد ز راه

عبور می‌دهد او را ز روزهای سخت

خاک را پرنده  می‌کند

سنگ را درخت...»

که ناگهان امام باقرعلیه‌السلام می‌فرمایند:

«به خدا اگر سنگی ما را دوست بدارد، خداوند او را با ما محشور گرداند و آیا دین چیزی جز محبت است[2]؟

این روزها که به عشق کربلا، پای پیاده، قدم در راه می‌گذاری یادت باشد زمزمه مرد خراسانی را که:

«فهمیده ام از اشک‌های جاری خویش

این روضه‌ها بر سنگ هم تاثیر دارد»