دم در، خادم‌­هایت مرا می‌­گردند.

چیزی نمی­‌یابند و آرام وارد می‌­شوم، تو هم بدی‌های دلم را به بزرگی­ت ببخش!

قدم­هایم را می­‌شمارم، به هشت که رسید سلام می‌­دهم.

به نُه که رسید تمنا می­‌کنم، قسم می‌­دهم شما را به جوادتان، زیر باب الجواد

اذن دخول می‌خوانم و می‌دانم که زنده‌ای و ملائکه مقیم درگاهت شده‌اند...

دست بر سینه، تشکر می‌کنم بابت دعوتتان

کنار مسجد گوهرشاد می‌رسم:

کنار شما، هم می‌توان گوهر بود، هم شاد...

مگر می‌شود از سقاخانه آب نخورد؟ مگر می‌شود یاد عباس نیفتاد...

مگر می‌شود بر حسین سلام نکرد؟

می‌خواهی همین‌جا قرار بگذاریم که از کفشداری‌ات حرفی نزنم؟

کاش همیشه منِ سربه‌زیر در درگاه والامقام تو کفش‌هایم شماره داشته باشند.

هرچقدر می‌خواهد باشد، باشد؛ من پشت درِ خانه­ شما پابرهنه صف می‌بندم!

بعد هم لابد خادم‌های عزیزتان با پرهای آغشته به پر جبرئیل و میکائیل و... راهنمایی‌­ام می‌­کنند.

و این آیینه‌های شکسته چقدر خوب یادم می‌­دهند که دل سنگ و شکسته مرا هم خریداری...

تا شکار نشده‌ام ضمانتم کن!!!

سلام ضامن من، آهوی فراری‌ام!