در سال پنجاه و ششم بعد از هجرت، معاویه تصمیم گرفت که از مردم براى یزید بیعت بگیرد ولى چون قاطبه مردم از این امر نفرت داشته و شدیداً ولایت عهدى یزید را انکار مى‏‌کردند معاویه به ناچار برخى را به سیم و زر فریفت و بعضى دیگر را با وعید و تهدید رام نمود و بدین‌وسیله امارت یزید و ولایت عهدى او را بر مردم تحمیل نمود.

البته منشأ پیدا شدن چنین تصمیمى در معاویه، مغیره بن شعبه بود و شرح و تفصیل آن این است که: مغیره والى کوفه بود و از آنجا به شام آمد و با معاویه از پیرى و کهولت سن و ناتوانى سخن به میان آورد و همین جهت را بهانه قرار داد و از امارت کوفه استعفا نمود و معاویه نیز استعفایش را پذیرفت و بر آن شد که سعید بن العاص را بجاى وى قرار دهد.

مغیره در خفاء با یزید ملاقات کرده و به او گفت:
امروز از صحابه رسول خدا و بزرگان قریش کسى باقى نمانده و از پسران آن‌ها که در قید حیات هستند، از حیث فضل و حسن سیاست و استحکام عقل و آراسته بودن به کمالات، تو برتر و والاتر از همه آن‌ها هستی. پس چرا معاویه براى تو از مردم بیعت نمى‏‌گیرد؟!

یزید که خود را لایق این کار نمى‌‏دانست گفت: مگر این کار برای من میسر است؟!

مغیره در جواب گفت: آرى، این کارى بسیار سهل و آسانى است.

یزید نزد معاویه رفت و پیشنهاد مغیره را بازگو نمود، معاویه مغیره را خواست و با او دراین‌باره به گفتگو نشست، مغیره گفت:

تو خود شاهد خونریزی‌هایی که پس از قتل عثمان روى داده و اختلافاتی که بین مسلمانان رخ داده است، بوده ای و آن‌ها را به چشم دیده‌‏اى و این را نیز مى‏‌دانى که از مرگ‌گریزى نیست، یزید فرزند صالح و خلف نیکوکارى براى تو است، چون روزگار تو سپرى شود و آفتاب عمرت به افول گراید با وجود وى از سفک دما و حدوث فتن هیچ بیمى نیست.

معاویه گفت: براى این امر خطیر مرد مدبر و عاقلى لازم است.

مغیره گفت: اداره کوفه با من و اداره شهر مهم بصره را زیاد بن ابیه عهده دار مى‏‌شود و وقتى اهل عراقین (کوفه و بصره) مطیع و فرمان‌بردار شدند در سراسر قلمرو حکومت کس دیگرى به مخالفت نخواهد کرد.

معاویه به سراى رفت و این سخن با فاخته‏[1] در میان نهاد، فاخته گفت:

مغیره دشمنى خانگى بر تو برانگیخته، بهرصورت معاویه مصمم شد که این امر را عملى سازد لذا به مغیره فرمان داد که بر سر عمل خود رفته و با محرمان این حدیث در میان گذارد تا وقت اجرای آن فرابرسد.

مغیره به نزد اصحاب خود رفت، ایشان جویاى حال شدند، وى گفت: معاویه را بر مرکبى سرکش نشانده و بر امت محمد وى را تازاندم و دوباره درى از فتنه به روى ایشان گشودم که البته بسته نخواهد شد، این بگفت و آهنگ کوفه نمود و وقتى به آنجا رسید حکایت را با شیعیان و دوستان بنی‌امیه بازگو کرد و ده نفر از اشراف را برگزید و سى هزار درهم داد و با پسر خود موسى و بقولى چهل تن را با پسرش عروه به شام گسیل داشت، ایشان به شام وارد و به مجلس معاویه داخل شده و هر یک خطبه‌‏اى ایراد کرده و گفتند:

غرض از آمدن ما به اینجا آن است که تو را هشدار دهیم که آفتاب عمرت به زوال گراییده به ناچار در کار این امت فکرى باید نمود تا پس از تو امرشان به تشتت و اختلاف منجر نشود از این رو خواستاریم تا در قید حیاتى شخصى را براى ولایت عهدى نامزد نمائى.

معاویه گفت: از میان مردم یک نفر را خود برگزینید.

گفتند: شایسته‌‏تر از یزید کسى سراغ نداریم.

معاویه گفت: پس او را برگزیدید؟

گفتند: آرى ما به این امر راضى بوده و اهل کوفه نیز به آن خشنود مى‏‌باشند.

معاویه گفت: من نیز آن را پذیرفته، اکنون بازگردید تا هنگام این کار فرابرسد، پس از آن در پنهانى پسر مغیره را خواست و به وى گفت:

پدر تو دین این قوم را به چند خرید؟

گفت: به سى هزار درهم نقره و به قولى گفت به چهارصد دینار طلا.

معاویه گفت: عجب ارزان فروختند.

پس از آن معاویه براى این کار، بیعت نامه‏‌اى به زیاد بن ابیه نوشت و از او نظرخواهى کرد. زیاد که بر مضمون نامه مطلع شد آن را کارى بس عظیم شمرد و عبید بن کعب النمیرى را خواند و گفت: هر کسى را مستشارى لازم است که در امور مهم با او مشورت کند و از وى صلاح اندیشى نماید و من را کار مهمى پیش آمده است که جهت مشورت در آن تو را برگزیدم و آن این است که:

معاویه راجع به بیعت با یزید نامه‌ای فرستاده و در آن اظهار کرده که هم از امتناع مردم بیم داشته و هم به اطاعت آن‌ها امیدوار است و از من نیز دراین‌باره نظرخواهى کرده است و تو مى‏‌دانى که یزید مردى است که در امر دین متهاون و حریص به شکار و عیش و خوش‌گذرانی است. لذا صلاح آن است که به شام رفته و پیام من را به معاویه رسانده و از افعال یزید شمه‌‏اى برایش برشمرى و بگویی اندکى تأمل کند و فعلاً از این قصد منصرف شود تا وقتش فرابرسد.

عبید گفت: اولى آن است که رأى معاویه را تخطئه نکرده و یزید را نزد وى مبغوض نکنى من خود به شام رفته و با یزید صحبت کرده و به وى مى‏‌گویم که معاویه برای ولایت‌عهدی تو به زیاد نوشته و با او مشورت کرده و از آن روزى که تو افعال ناشایسته و اعمال زشت را پیشه خود کرده‌‏اى، زیاد را بیم آن پیدا شده که مردم بدین بیعت تن در ندهند بلکه به مخالفت برخیزند. لذا مصلحت آن است که در کار خود تجدید نظر کرده و از افعال و اعمال قبیحه دست بکشى تا کارها به سامان آید و از طرفى تو خود نیز به معاویه بنویس تا در این کار شتاب نورزد و با تأنى و احتیاط جلو رود و اگر چنین کنى از هر خطر برکنار هستی. همچنین با این تدبیر هم معاویه یزید را نصیحت کرده و هم از بیم و هراسى که دارى بر حذر خواهى ماند.

زیاد گفت: تدبیرى نیک اندیشیده‌‏اى، البته من چنین خواهم نمود و تو نیز چندان که توانى از مناصحت فروگذارى منما.

عبید برفت و نامه زیاد را به معاویه رساند و از طرفى به نصیحت و موعظه یزید پرداخت.

معاویه نصیحت زیاد را نپذیرفت و تا وى در حیات بود این معنا را اظهار نکرد و پس از مردن او مصمم شد که قصدش را عملى سازد لذا نخست صد هزار درهم براى عبدالله بن عمر هدیه فرستاد و او پول‌ها را قبول کرد و سپس که معاویه ولایت عهدى یزید را بر او عرضه داشت وى از این معنا سر باز زده و گفت:

معاویه با این پول مى‏‌خواهد دین من را بخرد واى بس ارزان فروخته‌‏ام اگر به این معامله رضایت بدهم.

پس از آن معاویه نامه‏‌اى به مروان بن الحکم که والى مدینه بود نوشت و در آن از ضعف پیرى سخن به میان آورد و بدنبال آن نوشت:

مى‏‌ترسم اجلم فرابرسد و پس از من بین امت اختلاف و تفرقه افتد لذا تصمیم گرفته‏‌ام تا حیات باقى است یک نفر را به عنوان ولایت عهدى براى خود برگزینم حال در انجام این عزیمت با تو مشورت مى‏‌کنم و تو نیز اهل مدینه را از این مکنون خاطر من آگاه ساز و جواب ایشان را برایم بنویس.

مروان شرح نامه معاویه را براى اهل مدینه خواند، جملگى اظهار خشنودى نموده و رأى وى را تصدیق نمودند و گفتند: هر چه زودتر یک نفر را معاویه اختیار نماید.

مروان واقعه را براى معاویه نوشت و وى را مطلع نمود، معاویه بار دیگر انتخاب یزید را براى مروان نوشت و آن را گوشزد نمود، مروان آن را با اهل مدینه در میان نهاد و به آن‌ها گفت ولایت‌عهدى براى یزید در نظر گرفته شده است.

ابتدا عبدالرحمن بن ابى بکر از میان جمع برخاست و گفت:

اى مروان البته شما خیر این امت را منظور ندارید بلکه مى‏خواهید قانون قیصر و آئین کسرى را جارى نمایید که پادشاهى بمیرد، دیگرى جاى او بنشیند.

مروان گفت: اى مردم این همآن‌کس باشد که خداى تعالى در حقش این آیه فرستاده: والذى قال لوالدیه اف لکما، اتعد اننى ان اخرج و قد خلت القرون من قبلى.[2]

عبدالرحمن گفت: یابن الزرقاء آیات قرآنى را درباره ما تأویل مى‌‏کنى؟

عایشه از پس پرده نیز شنیده گفت: اى مروان آن‌کس عبدالرحمن نباشد و تو دروغ گفتى این آیه در حق فلان بن فلان نازل شده.

حضرت امام حسین (علیه‌السلام) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر نیز شدیداً انکار کردند.

مروان واقعه را به معاویه نوشت.

در برخى از تواریخ‏[3] آمده که معاویه در سال پنجاه‌وپنج به عمال خود نوشت که در مدح و توصیف یزید سعى نمایند و رؤساى هر شهر و ولایتى را به شام اعزام نمایند، از جمله: محمد بن عمر بن حزم را از مدینه و احنف بن قیس را از بصره و هانى بن عروه را از کوفه به شام فرستادند.

محمد بن عمرو در مجلس گفتگویی که با معاویه داشت به وى گفت:

یا معاویه ان کل راع مسئول عن رعیته، فانظر من تولى امر امه محمد

اى معاویه هر رئیسى و حاکمى مسئول رعیت خویش است لذا توجه داشته باش چه کسى را بر امت محمد (صلی‌الله علیه و اله و سلم) والى قرار مى‏‌دهى.

معاویه از سخن وى آزرده شد و سخت مضطرب گردید و گفت:

اى محمد تو شرط نصیحت به جاى آوردى و آنچه بر تو لازم بود اظهار کردى ولى در عین حال بدان مهاجرین و اصحاب رسول خدا همگى از این جهان رخت بر بسته‏‌اند و جز پسران آن‌ها کسى باقى نمانده و من اگر پسر خود را ولى عهد خویش نمایم بهتر است تا پسران دیگران سپس به او صله و انعامى داده و فرمان داد که به مدینه بازگردد.

و اما احنف بن قیس وقتى به حضور معاویه رسید وى او را نزد یزید فرستاد و دستورش داد که از نزدیک با یزید ملاقات کرده و او را دقیقاً بیازماید.

احنف پس از ملاقات یزید و آزمودن وى نزد معاویه مراجعت کرد، معاویه گفت:

او را چون دیدى؟

احنف گفت: رأیته شبابا و نشاطا و جلدا و مزحا (او را جوانى با نشاط و چابک و شوخ‌طبعی یافتم.)

و اما هانى بن عروه: به نقل ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه وى روزى در مسجد دمشق با یاران گرد هم آمده بودند، هانى شروع به سخن نمود و به ایشان گفت:

معاویه ما را به بیعت پسر خویش یزید اکراه مى‏‌کند و این هرگز صورت نخواهد گرفت و ما ابداً با او بیعت نخواهیم نمود.

جوانى شامى در آن مجلس بود، این بشنید و نزد معاویه رفت و مسموع خود را نزد وى اظهار کرد معاویه به او گفت: روزى دیگر به آنجا برو و آن‌قدر بنشین تا یاران هانى از اطرافش پراکنده شوند سپس به او بگو که معاویه گفته تو را شنیده و تو خود مى‏‌دانى که امروز زمان ابوبکر و عمر نیست بلکه زمان سلطنت امویان است که به اقدام آن‌ها و جرئتشان در ریختن خون مردم واقف و آگاهى و من از باب نصیحت به تو مى‏‌گویم که بر جان خود رحم کن. به مسجد رفت آنچه یاد گرفته بود را با هانى بازگو نمود.

هانى گفت: آنچه می‌گویی از خودت نیست و تلقین معاویه به تو است.

جوان گفت: من را با معاویه چکار؟

هانى گفت: بهر صورت پیامى نیز از من به او برسان و بگو:

ما الى ذلک من سبیل (هیچ راهى به این مقصدت وجود ندارد).

جوان پیام هانى را به معاویه رساند و وى از آن متأثر شد و گفت: نستعین بالله!

خلاصه آنکه معاویه پس از سخن گفتن با این رؤسا روزى ضحاک بن قیس الفهرى را خواند و به او گفت:

مجلس تشکیل خواهم داد و در آن روسا قبایل نیز باید حاضر باشند و من در آن مجلس آغاز سخن خواهم نمود و وقتى خاموش شدم تو تکلم نما و مردم را به بیعت یزید دعوت کن و من را نیز به آن تحریک و تحریص کرده و بدین وسیله ولایت عهدى یزید را به امضاء و تصدیق حضار برسان.

مجلس مزبور تشکیل شد و بار عام دادن معاویه مردم در آن اجتماع کردند، نخست معاویه خطبه خواند و در آن از عظمت اسلام و پاس حقوق خلافت و فرمان خداى متعال به اطاعت والیان امر شرحى مستوفى ایراد نمود و سپس یزید را به علم و فضل و اصابت تدبیر و حسن سیاست و آراسته بودنش به کمالات ستود و بیعت با او را بر مردم عرضه داشت در اثناء کلام ضحاک لب به سخن گشود و خطاب به‏ معاویه گفت:

براى مردم چاره‏‌اى نیست از والى با فضیلت و عادل و متصف به حسن سیرت چه آنکه در سایه چنین کسى خون مسلمانان محفوظ و فتنه‏‌ها ساکن و جاده‏‌ها امن و پایان امور امت به وجودش خجسته است و چون یزید داراى فضلى وافر و حلمى راجح و رأیى است صائب لذا کس دیگر را من شایسته ولایت عهدى براى تو نمى‏‌دانم.

در این هنگام عمرو بن سعید الاشدق از جاى برخاست و سخنانى قریب به این گفتار ایراد نمود.

و بعد از او حصین بن نمیر گفت: به خدا سوگند اگر تو از دنیا بروى و یزید را ولیعهد خویش نکرده باشى در تضییع امت کوشیده‌‏اى.

و بدنبال وى یزید بن مقنع العذرى به‌پای خاست و اشاره به معاویه کرده و گفت:

هذا امیرالمومنین و چون او بمیرد اشاره به یزید نموده و گفت: او امیر ماست و آن‌کس که از فرمانش امتناع کند سزاى او را با این مى‏‌دهیم و سپس دست به شمشیر زد و بدین وسیله به آن اشاره نمود.

معاویه گفت: بنشین که خواجه و سرور جمله خطیبان تویی و سپس وجوه روساى ولایات و بلاد که به شام آمده بودند هرکدام به نوبه خود سخنرانى کردند، معاویه روى به احنف بن قیس کرده گفت: تو نیز چیزى بگو.

گفت: اگر راست گوییم از شما هراس داریم و اگر دروغ بگوییم از خدا مى‏‌ترسیم، بارى اى معاویه تو حالات پسر خویش در روز و شب، پنهان و آشکار بهتر مى‏‌دانى لذا اگر خشنودى خدا و صلاح امت را در امارت یزید دانسته‌‏اى از کس مشورت مکن و قصد خویش به امضاء برسان و اگر خلاف آن دانى زینهار تا گناه و وبال آن با خود نبرى که یزید روزى چند در دنیا پادشاهى کند.

مردى از شامیان گفت: نمى‏‌دانیم این عراقى چه مى‏‌گوید تا شنیده و فرمان برده و در راه رضاى تو نبرد نموده و شمشیر زنیم، چون سخن بدین جا رسید مردمان برخواستند و در مجامع و محافل کلام احنف نقل مى‏‌شد و از آن به بعد معاویه با دشمنان مدارا مى‏‌نمود و دوستان را با اعطاء هدایا و عطایا مى‏‌فریفت تا غالب مردم به بیعت یزید در آمدند.

[1] فاخته دختر قرظه بن عبد بن عمرو بن نوفل بن عبد مناف است که همسر معاویه و نامادرى یزید است زیرا مادر یزید میسون دختر بحدل کلبى است و آن زنى بدوى و بیابانى بود.

[2] سوره احقاف آیه 17 یعنى: و چقدر ناخلف است فرزندى که بپدر و مادرش گفت: اف بر شما باد، به من وعده مى‏‌دهید که پس از مرگ مرا زنده کرده و از قبر بیرون مى‏‌آورند در صورتى که قبل از من گروه و طوائف بسیار رفته و یکى بازنیامده.

[3] مقصود روضه الصفاء است.